دریای کویر

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

نمیدونم فکراینکه روزای خاص بریم سراغ معلولین قطع نخاعی کی وکجا وچطوربذهنم رسید ولی چندسالی هست که سعی میکنم ولو برای یکساعت هم که شده روزای خاص مث روز سال تحویل  روز تاسوعا وعاشورا روزایی که تعطیل رسمی هست وعده ای خاص بخاطر معلولیتی که دارن توخونه هستن بریم سراغشون ..کسایی که همنشینشون رختخواب هست ونهایتا یه پدرومادرپیر..

اعتقاددارم برخی ازچیزها روبایداینقدرگفت تا فرهنگ سازی باشه تا توذهن بزرگ وکوچیک زن ومرد حک بشه فرهنگ سازی مهربانی وخوب بودن هزینه ای نداره وفقد یه عزم واراده میخواد ...

ازمحمودقبلن گفته بودم یه قطع نخاعی که مادرپیری داره وارزو داره که بتونه تومحرم حسینی سینه بزنه نوحه بخونه بلند بلند حسین حسین بگه ولی تقدیرزندگی اون اینه که همنشین رختخواب بشه وفقد میتونه کلمات رو بریده بریده بگه بدون هیج تکونی ازبدنش ...محمود ازاینکه چندسالی هست عده ای میان واون رو باپتو وبغل میبرن بیرون کنار دسته های عزاداری ...ازاینکه میبینه عزاداری رو ومردمی رومیبینه که دستهای سرد وبی جون اون رو گرم میفشارند یه حس خوب داره ....

اینکه تواین روزها بفکر کسایی باشیم که نمیتونن از خونه بیان بیرون ؛واشک حسرت دارن ازدلتنگی عزاداری محرم وامام حسین یه دل اسمونی میخواد وهمت اراده ای حسینی ...ماه محرم تو نذری دادن  وچایی وشربت دادن خلاصه نمیشه ..ماه محرم اگه بتونی دلت رو با اندیشه حسین نزدیک کنی معنا پیدا میکنه ..

نمیخوام شعاربدم یا حرفای تکراری هرساله بزنم که محرم ال وبل هست چه کارهایی کنیم ونکنیم منم یه ادمی مث همه شماها شاید بلدباشم ازبد وخوب محرم ساعتها حرف بزنم ولی اینا هیجکدوم فایده نداره تا وقتی که خودمون یه تکونی به خودمون ندیدیم باید دست از حرفای روشنفکرانه برداریم لازم نیست که خودمون رو با حرفای شریعتی وادبیات تک خطی خفه کنیم کافیه فقد بلند بشیم واراده کنیم بریم خونه یه معلول عقب مونده ذهنی دختریا پسر یا قطع نخاعی یا پیرزن وپیرمردهایی که توان بیرون اومدن ازخونه روندارن اوناروهم همراه خودمون کنیم تو عزاداری امام حسین ولو برای یکساعت ...هم درعزاداری ها شرکت کنیم وهم دلی روشادکنیم ...ومهمترازهمه مهربانی وانسایت رو معنا ببخشیم ...

بنظرم محرم عوض کردن اندیشه خودمون در زندگی فعلیمون هست کارسختی هم نیست گرچه شایدبرخی هابگن یه جورتابو شکنی هست ولی وقتی یه کارجدید میکنی یه طرح جدید میزنی یه جنبش کوچیک بابزرگ راه میافته ..مطمنم همه ماها میشناسیم افرادی که تواین دو روز توخونههاشون هستن وتوان بیرون رفتن ندارند کافیه بخوایم حسینی عمل کنیم وقتی که خواستن باشه هرمحال وغیرممکنی امکان پذیروممکن میشه ...

درگوشی1: تواین دوروزه منم دعا کنید من وماهایی که حرف زیادمیزنیم ودرکنارش گاهی خودمون هم بلدنیستیم خوب باشیم مث حرفامون ...دعام کنید که سخت دلتنگم ازتلخی هایی که میبینم ...

درگوشی2:بچه هایی که میرن مدرسه استثنایی باهرنوع معلولیتی که دارن باهمه شیطنت ها وبازیگوشیشون یه معصویت خاصی دارند ومعلمان این بچه ها حس میکنم ازجنس زمینی نیستن باهمه معلمها خیلی فرق دارند خیلی ...وقتی بااین کودکان مواجه میشم بخودم میگم کاش هیجوقت ترحم رو حس نکنند....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....


گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

روستاهای خلوت رودوست دارم پراز صدای سکوت خاصی هست که همه جا نمیتونی اون سکوت پرارامش روحس کنی ..خونه های کپری ؛ گلی ؛بلوکی دراندازه  وشکل های مختلف دورهم ساخته شده اند بندرت خونه ای رو حیاط دار میبینی حیاط همه روستایی ها مشترک هست ..حریم اونها تا شیر اب وبند رخت هاشون هست  به روستای خاله زهرا اومدیم ..خاله زهرا رو اینجوری معرفی کنم که چندماه قبل یه اتصال برقی دواتاق کوچیکش رو به اتش کشید و مهربونی خدا این بود که خاله و4فرزند یتیمش توخونه نبودن ...

دوتا اتاق کوچیک خاله دراتش سوختن همه اونچه که درپی چندسال زندگی برای خونه اش خریده بود طعمه اتش شد بنوعی هم اتش خیلی سودنبرد چراکه همه زندگی خاله گران ودست نیافتنی نبود...ولی سوختن همان دواتاق محقرانه روستایی دل خاله روبدرد اورد چرا که همه دارایی اون سوخت بهتربگم همه چیزی که بهش میگفتن خونه وزندگی سوخت...وحالا خاله و4بچه قد نیم قد که طعم بی پدری رو هرروز بیشترازقبل حس میکنند درمیون اشک های بیصدای مادر  هرکدوم سکوت کردن ودرخود فرو رفتن .......

طبق معمول ریس بود که بهم گفت ماجرای خاله رو ...ومن اطلاع رسانی کردم همه دوستانی که خواننده وشنونده بودن درجای جای مختلف این کشور هرکدوم که دلشون لرزید ودرتوان داشتن مهربونی خودشون رونشون دادند ...

وحاالا بعدازچندماه رفتم به روستای خاله ..روستایی که زمین خاکی ورزشگاه کودکان مختلف بود وخونه های روستا همه بهم راه داشتن وپربوداز صدای بادکه تویک عصر پاییزی حس خوب زندگی رو داشت ...خاله گرم پذیرامون شد دوتا اتاق کوچیک اون بوی زندگی میداد خاله از کاستی هاش حرف زد ازنداشتن حمام  گفت ..ازنداشتن تلویزیون ویخچال ...وازکسی که بهش تلویزیون ویخچال امانت داده ولی تلویزیون خراب امانت داده بهشون وبچه هاش حسرت دیدن تلوزیون رو دارند ...

از بی ابی و نداشتن اب لوله کشی گفت از اینکه حمام ندارن وازلوله اب همسایه دیگ رواب میکنندوگوشه یکی ازدواتاق حمام میکنند ..خاله گفت گفت گفت ولی باهمه دردهاش برقی ازامید وزندگی توچشماش بود ...گله کرد ولی لبخند روبه لب داشت ..غر زد ولی ناشکرنبود...

باوجودهمه غم های خاله ولی برق نگاهش که امید داشت ودیدن ساخته شدن دوباره زندگیش واینکه مهربانی هاهمیشه بوی انسانیت میدن حس خوبی رو بهم تزریق کرد واون ارامش خلوتی وسکوت روستا با موسیقی باد مستم کرد مست وسرشاراز انسانیت ادمها ...اینکه مهربونی همیشه ودرهمه جا فراتراز حرف وکلمه عمل میکنه...

میدونید حس خوبی هست وقتی که نتیجه تلاشت رو دریک کارمیبینی حس خوشاینداون می ارزه به تمام تیکه ها ومتلک ها...مهربونی بین ادمها همیشه بوی عشق انسانیت رو داره وطعم دلچسب یه حس خوب....

عکسها روبراتون میزارم وممنونم ازهمه دوستانی که کمک کردند ودوستانی که ابرازتمایل کردند برای کمک به ساختن حمام وتهیه بقیه لوازم زندگیش میتونندباهام مث قبل درتماس باشند...

درگوشی1: کتاب خوندن روهمیشه دوست دارم ولذت کتاب خوندن اول صب خیلی خاصه ...محرم امسال هم اومد نمیخوام کلیشه ای حرف بزنم فقط میگم محرم به سیاه پوشیدن وحسین حسین گفتن نیست ...

درگوشی2:دوستان عکس ها روتوکانال هم میزارم  وبلاگ یه مقدارتواپلودعکسها اذیت میکنه  ولی سعی میکنم بزارمشون ...بچه های مهرماهی تولدتون مبارک ..

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

هوا گرمه ... جنوب بوی پاییز نداره ماه های اخر پاییز شاید بشه بوی پاییز رو حس کرد وبا همه گرمی هوا ..باد گرم شبانگاهی ولی میشه بوی مهر رو از لابلای خرماهای ترشیده حس کرد .......ماه شروع درس ومدرسه ......وبرای ما ...یاداور دورانی که غرق در ارزوهای بزرگ شدن بودیم .......

هرسال وقت مهر دلمون میخواست زودتر خرداد از راه برسه .....هیجی به اندازه تعطیلی روزهای مدرسه  دلچسب نبود ...و سخت ترازهمه نوشتن تکلیف هایی که گاه همرا با اشک بود وگریه .......

یادمه از زمان راهنمایی هر موقع که وقت کم می اوردم سئوال ها رو مینوشتم بی جواب ...فرداش وقتی دبیر بازخواست میکرد با گردنی کج میگفتم ..خب خانوم یاد نگرفته بودم نتونستم بنویسمشون .....

خودمونیم؛ بچه های ایرونی اونم از نوع دانش اموزش برای ننوشتن تکالیف هزار یک بهونه جور میکنه یادمه معلمی داشتیم اونم توهمین دوران راهنمایی وقتی درس میپرسید باید دقیق از ۵نفر درس می پرسید ..حتی اگه زنگ هم میخورد این درسش رو می پرسید وازاین ۵نفر اگه دو نفر درس بلد نبودن همه کلاس رو جریمه میکرد ........

هرجا هست خدا حفظش کنه خانم میری نامی بود زبان و قران دست اون بود یادمه یه بار بچه ها رو مجبور کرد نصف سوره بقره رو نمیدونم ۴یا۵بار رونویسی کنند اونم با نشانه گذاری اعراب ......ویکی از بچه های نخاله کلاس یه نقشه کشید اونم اینکه هرکدوم از ما یه بار بیشتر از روش ننوشتیم  ولی لابلای صفحات و ایات که تقریبا تو صفحات زیادی هم نوشته بودیم ...دو.سه تا ایه اول رو تکرار کردیم وبالاش هم یه بسم الله الرحمن الرحیم نوشتیم .......

معلم هم فقط بسم الله رو میشمرد .....وچقدر ما ازاین کار گروهیمون شاد بودیم ........سرکلاس درس کتاب داستان رو لای کتاب درسی میذاشتیم ...زنگ های تفریح حرف از فیلم ها وهنرپیشه ها بود و هرسال که قد میکشیدیم ...حرفامون هم خصوصی تر میشد ....

دعواهای بچه گانه ای که داشتیم وقهرکردن هامون ......والبته فرداش مادرمون رو می اوردیم تا شکایت دوستمون رو کنیم ......وشعرهایی که از ته دل با تمام قوا فریاد میزدیم وباهم میخوندیم ....

من یار مهربانم ..........دانا وخوش زبانم ....تا شعرهم تموم میشد سریع میگفتیم مصطفی رحماندوست و اون یه شعر دیگه ..عباس یمینی شریف ......

با بابا اب داد هایی گریستیم چون سخت بود برامون نوشتن ....با کوکب خانم گشنه مون میشد با چوپان درغگو بخودمون قول میدادیم دروغ نگیم وبا تصمیم کبری حسرت میخوردیم که چرا کتاب کبری بیرون جا مونده و خراب کثیف شده ........

با مداد سیاه رو می نوشتیم وبا مداد قرمز  اعراب رو  ...واز سوم دبستان که میتونستیم با خودکار بنویسم چقدر خوشحال میشدیم و هرروز که بیکار میشیدم تمرین امضا میکردیم وتو دفترخاطرات همدیگه گل وپروانه نقاشی میکردیم .......

بوی مهر ..با بوی کفش وکیف پلاستیکی نو .......دفترهای کاهی ساده ودفتر نقاشی های چهل برگ ..با صف هایی کج کوله و گاها برخی صبح ها چشم های خواب الود و مقنعه های چروک والبته موهایی شانه نشده .........

زنگ تفریح کتاب درسی رو تند تند ورق زدن و خدا خدا کردن که خدایا تروخدا معلم از من نپرسه...   وخوشحال از روزهایی که معلم از روی کتاب من درس میداد.....

بوی مهر و یاداور همه روزهایی که بی خیال بودیم از درد های روزگار ..بی خیال بودیم از دلشکستن ها ..وبی خیال بودیم  از دانستن ها........ مهر و یاداور روزهایی از غصه های کودکی ...غصه های مشق زیاد داشتن ...نداشتن مداد رنگی ..و......

این سالها وقتی که مهر میاد دلم میخواد کودک بشم وبرای یکبار دیگه پشت نیمکت های چوبی بنشیم و الفبا را بخوانیم .....بابا اب داد ...ان مرد درباران امد ...ان مرد اسب دارد ..ژاله ولاله را .......

دلم میخواهد برای چند لحظه در ماه مهر کودکی غرق شوم  و ندانم که بزرگ بودن یک درد است ......

درگوشی1: بازهم از محبت شما همراهان عزیزممنونم ...مطلب هست درد هست معلول زندگی هست راستش من بی انگیزه شدم شاید بنوعی دچارتنبلی ذهن شدم که نمیتونم بنویسیم ..اما میدونم هردردی باگذرزمان خوب میشه ....

درگوشی2:خداروشکرامسال هم باکمک چند تنی ازدوستان لباس ووسایل مدرسه برای کودکان نیازمند ومعلول تهیه شد ازریس بهزیستی ممنونم که درتوزیع اونها همکاری کرد وازهمه عزیزانی که همراهم بودند تواین کاربسیار بسیار بسیار  ممنونم از مهربانی شون  .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

مدرسه تعطیل شده بود جلوی من چهارتا دختر نوجوون بودن که همه لباس فرم مدرسه روبه تن داشتن وکل پیاده رو باریک؛ رو به ردیف گرفته بودن سرخوش بستنی میخوردن وحرف میزدن واروم میرفتن ...دوتا پسرجوون ازکنارم بسرعت رد شدن دخترا همه به ردیف بودن یکی ازپسرها گفت برید اون ور مابریم ..

یکی ازدخترا کمی سرش روکج کردوگفت ازاون ورخیابون برو ..پسرگفت بریدکناروبا دوستش رفت جلو ..دخترها جیغ کشیدن صفشون بهم ریخت پسرها ازوسطشون گذشتند یکی ازدخترها دادزد بی ادب لوس...بقیه خندیدند...منو که دیدن رفتن کنارازکنارشون گذشتم ..هرچی ازشون دورترمیشدم بازم صدای بلند حرف زدن وخنده هاشون می اومد...

ذهنم پروازکردبه دوران مدرسه خودم ...واقعنی راست گفتن مادهه شصتی ها نسل سوخته ای هستیم اون زمان ما جرات نمیکردیم بلند حرف بزنیم چه برسه به اینکه توخیابون بستنی هم لیس بزنیم ...

برا دبیرستان باس میرفتیم تویه روستای دیگه صبح ها کله صب باس میرفتیم که به صف برسیم ما5-6نفربودیم که که میرفتیم مدرسه ،یکی ازبچه ها میاومدسراغ من بعدش من اون میرفتیم سراغ دیگری وبعد دیگری وهمینجوربهمون اضافه میشدتا 5-6نفرمیشیدم ومیرسیدیم به مدرسه ...

یکی ازبچه ها بود که بیشتروقتا صب ها پدرش رومیدیدیم یه روزی اون دوستم با خنده گفت که پدرش به شوخی بهش گفته که باکدومشون بیشتردوست هستی تا بگیرمش ..هم دوستت باشه هم زن من ....دوستم باخنده میگفت ولی بین ماهیجکس نخندید ....یه نگاه مات همه مون داشتیم ...

روزهای بعد وبعدترکه اومدوقت رفتن ازکنارخونه دوستمون صداش میکردیم منتظرنمیشدیم میرفتیم اون دوون دوون خودش روبهمون میرسوند..دیگه جوری شدکه یکی زودترویکی دیرترمیرفت ...مث قبل باهم نبودیم ...من خودم وحشت داشتم ازپدردوستم ..بچه ترازاین بودم که شوخی روهضم کنم برام ترس داشت ...بعدها فهمیدم بقیه دوستان هم ترسیدن؛ یه ترس ازاینکه ما دخترهای خوبی هستیم نه بلند حرف میزنیم نه بی حجابیم ونه شربهوا...چرا این عاقله مرد این حرف روزده ؟ماکه الان مال ازدواج نیستیم ؟..وسئوالات بیشماردیگه که توذهنمون می اومداگه کسی بفهمه ؟ اگه به گوش خونواده امون برسه ؟اگه بیادماروتو راه مدرسه  بگیره ؟اگه ..اگه اگه ..مردی که پدردوستمون بود و یه شوخی کرده بودغافل ازاینکه ترس ووحشت روبدلمون انداخته بود....

بعضی ازحس وحال هارونمیشه باکلمات شرح دادگفتن ازاحوالات اون روزها هم  همین حکایته که نمیشه اون حس هاروگفت ..چندماه پیش بود بعدازنمیدونم چن سال پدراون دوستم رودیدم یه پیرمرد مریض احوال .. یادتموم اون روزهایی افتادم که میترسیدیم این یهویی بیاد جلومون وبگه فلانی تو باس زن من بشی وما هم جرات نکنیم حرفی بزنیم ..نخندید خیلی چشم وگوش بسته بودیم نمیدونستیم که هرچیزی قاعده وقانونی داره ...

حالا وقتی که نسل های جدیدوجدیدتررو مبینم بخودم میگم ماکج واینا کجا....تفاوت میون زمین واسمونه ....منکراین نیستم که نسل ها با گذشت زمان وپیشرفت جوامع تغییرمیکنند ولی بنظرم گاهی باید برای برخی از رفتارهای نسل قبل  وقت وتوجه بزاریم ...

مدرسه ها بازشدن ...بااینکه گاهی دلتنگ دوران مدرسه میشم ولی خدایش خیلی خوشحالم که صب زود، ترس ازدیرشدن مدرسه روندارم والا...

درگوشی1: درموردپست قبل نظرات متفاوتی داشتید بی نهایت ممنونم ازتوجه تون ..خوشحالم که به نکات ریزمطلب بقولی توجه کردید ...اومدن ماه مهر به همه معلمایی که دلسوز هستن ووجدان کاری دارند مبارک باشه ...

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
دریا
 

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

توکانال نوشتم وگفتم که پیدا کردن جملات درمورد موضوعی که جزو خط قرمزهاهست وگاهی نگرش دیگران روبهمون تغییرمیده مشکله .....براهمین نوشتن ادامه ماجرا هم کمی برام سخت شد وهم اینکه راستش مشغله های کاری اجازه نمیداد که بنویسم وصدالبته ازاینکه دوستانی پیگیربودن تا ادامه ماجرا روبدونن مصمم کردکه زودی ادامه اش روبنویسم ...

دخترپشت گوشی وقتی که کلی حرف زدم وکم کم  یخش اب شد وترسش ریخت برام تعریف که : (قبل ازاینکه ماجرای دخترروبگم اینم بگم که مادرمعلولی حرف من روپیش دخترزده بود ودختراینجوری من روشناخته بود وبه بهانه ای تلفن منو گرفته بود نه اون منو دیده بودونه من اون رودیدم .....

دختربرام  تعریف کردکه ازروستایی هست که جزوشهرمانیست یه روستای دورکه تا دبستان بیشترنداره دخترتا پنجم بیشترنخونده وهمسرش هم تا سوم یاچهارم ابتدایی یسال ازهمسرش بزرگترهست جایی زندگی میکنند که امکانات رفاهی خیلی کمی دارن دوسه سالی هس برق دارند ولی هنوزخیلی هاشون یخچال ندارند ...دختربهم گفت کمتراز یکسال پیش ازدواج میکنه بصورت سنتی وخیلی ساده ...زن مردی میشه که عاشقش بوده ...هردو سرزمین های کشاورزی همدیگه رودیدن ..

وعشق بینشون سرانجام اونهارو به ازدواج ختم میکنه ولی شب عروسی وقتی به خلوت دونفره اشون میرسن دختر بعداز زناشویی خونی نمیبینه و همسرش ناراحت میشه اون شب گذشت وتوی سه ماه زندگی زناشویی زن خونی ازبکارت نداشته ومردفکرمیکنه که زن باکره نبوده واین مسئله روازهمه پنهان میکنه ولی به بهانه ای زن رو میفرسته خونه پدرش ومرد ازهمه مردم خودش روپنهان میکنه ...

هرچی بقیه وساطتت میکنن مردمیگه یک کلام وطلاق ..زن قسم میخوره کسی توزندگیش نبوده ولی مردباورنمیکنه وحالا بعدازچن ماه ازطلاق زن بهم میگفت که درد این غصه داره داغونش میکنه قسم وهزارقسم میخوردکه خبط وخطایی نکرده ...میدونید وقتی که حرف میزد دلم خیلی سوخت نه برای اون بلکه برای دردنااگاهی که توی این جامعه هست درد نفهمیدن ..ازنظر خیلی ها این موضوع شایدخنده دارباشه اونم تودوره ای که بچه 8ساله چشم وگوشش نسبت به خیلی ازمسائل بازهست ...زن حرف میزد تودلم باخودم میگفتم کاش معلمهای این مملکت غیر از الف وب یادمیگرفتن درسهای زندگی مطالب دیگه یه زندگی روبه بچه ها یادبدن ...

9سالگی که سن تکلیف هست فقط چادرپوشیدن ونمازخوندن نیست درس یاد گرفتن زنانگی های یک دخترهم هست ...خلاصه کنم به دخترگفتم که مریض نیستی مشکل خاصی هم نیست ودرباره باکره بودن حرف زدیم قرارشد بره دکتر ..خانم مامای دکتری میشناختم توشهری دیگه ...باهاش تماس گرفتم وماجرا روبهش گفتم که دختروقتی رفت پیشش باهاش حرف بزنه ومعاینه کنه بنده خدا قبول کرد ..دختر روباکلی حرف زدن بعددوسه هفته راضی کردم رفت پیش دکتر ..پرونده پزشکی براش تشکیل شد ودختر هیج مشکلی نداشت ...

حالا دخترمونده بودچطورباهمسرسابقش حرف بزنه مردی که به هیجکس نگفته بود دخترروچرا طلاق داده واین سکوتش برای من خیلی مهم بودچرا که خونده بودم حتی خیلی ازافراد حتی تحصیلکرده وقتی که بااین مسئله مواجه شده بودن ابروی زن وهمسرشون رو برده بودن وزن بیجاره به ناحق مورداتهام قرارمیگرفت وبه گناه ناکرده متهم میشد ....ودراین جامعه دستمال خونی شب زفاف ترس بزرگی برای وعروسان هست ..بهش گفتم حرفاش روبنویسه روکاغذ وبه همسرش زنگ بزنه وبخونه براش...وبعدازچن روز که دختر هرروزچیزی مینوشت هی اضافه وکم میکرد وزنگ میزد وبرای منم میخوندونظرم رومیپرسید میخواست بهترین تاثیررو بزاره روی همسرش ..چون هم بیگناه بودوهم عاشقش بود...اینکار روکرد ...

ومردبهش گفته بود بایدخودم ببرمت دکترکه مطمئن باشم ومرداون روپیش دکتری تویه شهردیگه برد واون خانم دکتربعدازخوندن پرونده پزشکی دختر واینکه برای ازبین بردن بکارت ومادرشدن  بایدعمل کوچیکی انجام بده مرد رو قانع کرد وکمترازیکماه دوباره ازدواج کردند...شایددوسه هفته ازشون خبرنداشتم که دختربهم زنگ زدوگفت یه هفت هشت روزپیش دوباره رفتن عقدکردن خوشحال شدم ...ارزوی خوشبختی براشون کردم گفتم  هروقت اینجااومدیدن بیادفترببینمت دخترگفت اگه توروت نگاه کنم روم نمیشه حرف بزنم ...بعدخودم فکرکردم راست هم میگه من خودمم روم نمیشه ...

بهش گفتم قدرهمسرش روبدونه مردی که عیب زنش رو مخفی میکنه به جونمرد هست همچین مردهایی کم پیدا میشن خندید گفت پس چرا فکرمیکنی من عاشقش هستم چون ازبس خوبه ... خندیدم ..دلم میخواست اون نامه ای که برای همسرش نوشته بود وپشت تلفن براش خونده بود روبهم بده ...قبول نکرد ...نوبت بعدی باهمسرش حرف زدم ازمردبخاطر سکوتش تشکرکردم مردگفت اگه میدونستم قضیه چیه طلاق نمیدادم  زن ادم مال ادمه ادم باید مواظب مالش باشه ...مدتها به حرف مرد ورفتارش فکر کردم به اینکه سواد شعور نمیاره ...به اینکه چقدرجای مردهای اینچنینی توی جامعه امون کمه ...به اینکه نااگاهی ونادانی چه برسر مردم میاره ..به اینکه هنرقضاوت نکردن ادمها کارهرکسی نیست ..به اینکه بعضی ها چقدانسان هستند...وبه اینکه دوست داشتن حریف همه دردهاست ...

درگوشی1: سعی کردم خلاصه وار وشفاف بنویسم که متوجه بشید امیدوارم تونسته باشم ..مهرداره میاد معلمان عزیزودبیران گرامی مسئولیت سنگینی دارید مدرسه فقط جای ضرب وتفریق نیست زندگی روهم به بچه ها یادبدید...حرف واعداد توذهن بچه ها فرو نکیند مخصوصا معلمین روستاها که مسئولیت شما سخت تره...

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

عکس نوشته تنها و غمگین (6)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۲
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

حرف زدن از پایین تنه توجامعه خودمون یعنی رد کردن از خط قرمزهایی که هم قوانین جامعه وهم دین ومذهبمون کلی نهی کردند ولی باید بدونیم که لزوما حرف زدن ازاین خط قرمزها گناه وشکستن حرمت ها نیست گاهی لازمه حرف زده بشه تا سطح دانایی مردم بالا بره ...در جامعه اسلامی داریم که برای مرد وزن خط قرمزهایی وجود داره برخی ازاین خط قرمزها خوب هستن ولی برخی ازاین خط قرمزها باعث ندانستن یا نفهمیدن میشه میخوام ازمسئله ای حرف بزنم که راستش نزدیک دوهفته اس باخودم کلنجارمیرم که بنویسمش یا نه ؟ ولی تصمیم گرفتم که بنویسم چرا که حس میکنم وقتی یک مشکل که حرف زدن ازاون جزو ممنوعه ها هست گفته بشه ودانایی و فهم اون مطلب باعث میشه تعدادی از مردم درباره مسائلی که همیشه جزو خط قرمزها و ممنوعه ها هست داناتر وفهیم تر بشن ....

شماره ناشناس بود فک کردم حتمن کسی زنگ زده درموردسوخت یا اطلاعیه استخدامی یا کنکوری چیزی سئوال داره بله روکه گفتم صدای ضعیفی ازپشت خط بهم گفت خانوم سلام   یه خواهشی دارم بگم انجام میدین ؟ گفتم بله بگید اگه بتونم اره ..گفت شما می تونید ولی ...ومکث کرد ...بحدی طول کشیدکه خودم چندبار الو گفتم ...بلاخره گفت هیجی اصلن کار ندارم وقطع کرد ...تعجب کردم برخوردم بد وتند نبودکه منصرف بشه ...خواستم زنگ بزنم ولی بخودم گفتم اگه کارداره زنگ میزنه ..چن روزبعددوباره زنگ زد واینبار تند تند گفت سلام خانوم من خواهش میکنم توهمین کامپیوتر بزنید من چه مریضی دارم ..گفتم خانوم  اگه مریض هستی بایدبری دکتر..من دکترنیستم ..با مکث وبغض جوابم داد من دکترروم نمیشه بره ...من یه چیزیم هست ...وقطع کرد ...چن لحظه خودمم  گیج شدم اگه بغض نکرده بود اینقدرکنجکاوم نمیکرد زنگ زدم به اون شماره ..زنگ خورد جواب نداد...دوباره زنگ زدم که چندزنگ خورد مشغولی زد ودوباره که زنگ زدم  گوشی خاموش شده بود ...براش پیامک زدم  خانوم عزیز کارتون رو بگید اگه بتونم کمک تون میکنم ولی من دکترنیستم بامن تماس بگیرید ...

باز چند روزگذشت  داشت قضیه یادم میرفت که ازهمون شماره یه پیامک خالی برام اومد ..وقتی سرم خلوت شد زنگ زدم واینبار جواب داد گفتم برام بگو چی شده ومن  اگه بتونم کمکت میکنم  بهم گفت یه سئوال دارم تو کامپیوتر بزن و جواب سئوال منو بده ؟گفتم خب سئوالت چیه ؟ با مکث گفت هرکسی که عروسی کنه وزن شوهریی کنه ولی خون نیاد چه مریضیی داره ؟

خودم مکث کردم هم متوجه سئوالش شدم وهم  دلم میخواست بیشتربدونم گفتم برا خودت میخوای بدونی ؟ برا چی میپرسی ؟گفت تونگاه بکن بهم بگو بخدا  فقط میخوام بدونم اگه بگم ابروم میره ...گفتم خواهرم منکه تورونمیشناسم ونمیدونم توکی هست ابروت برای چی بره ... من اگه میگم درست بهم توضیح بده برا اینه که وقتی بدونم توچی میخوای ومنظورت چیه راحترمیتونم کمکت کنم ...

گفت من ..من ..وبازقطع کرد ...کنجکاو شده بودم ازطرفی هم نگران شدم نکنه اتفاقی برای دختری افتاده هزارفکروخیال توذهنم میاومد شماره اش روگرفتم ..جواب داد وتاگفتم الو ..گفت توزنگ میزنی من میترسم ..زنگ نزن ...گفتم منکه نمیخوام مزاحمت بشم میخوام کمکت کنم تازه خودت خب اول زنگ زدی الانم من زنگ زدم خو توپول تلفن  نمیدی  این جمله رو با خنده گفتم ..واین باعث شد که کم کم حرف بزنه ......ادامه دارد....

درگوشی1: نمیخواستم دنباله دار بنویسم ولی نشد ...امیدوارم بقیه مطلب رو بزودی براتون بزارم میدونم که ازماجراهایی هست که خوندش  یه نگاه متفاوت  برامون داره .......

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

Aks-Matn-Ashegahne 13


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۴
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

تواین ده سالی که نوع نگاهم روتغییر دادم به دردهای روحی- روانی  جامعه بیشتر دقت میکنم ؛ به دردهای اجتماعی ودردهایی که بیصدا وجود دارن ومامردم بنوعی لاپوشونی میکنیم ومخفی اشون میکنیم به دوسه مورد تجاوز به پسربچه ها برخوردکردم نمیگم تجاوزبه دختران یا زنها که اون همیشه بوده هست وخیلی هم دردناک وبدهست ولی  معمولا زنها درسته که اسیب پذیرترهستند اما صبروتحمل اونها خیلی بیشترازاقایون خصوصا پسربچه هاست ...

پارسال بود ازپسربچه ای 9ساله براتون گفتم که موردتجاوز چنددانش اموز  بزرگترازخودش قرارگرفته بود ومادراون پسربچه نمیدونست چیکارکنه اون بحران روخداروشکر تونستیم مدیریت کنیم واوضاع اروم شد پسربچه تونست مدرسه اش روادامه بده محتاط بشه ومادرش تونست که رابطه عاطفی خودوپسربچه اش رو تقویت کنه ودرست کنه ...

مادراون پسربچه وقتی که متوجه تجاوز به بچه اش شداشفته شد انگارکه بین یک دوراهی قراربگیره خودش نمیدونست چیکارکنه تعریف میکرد گاهی که بچه اش رومیدید حس میکرد یک بچه حرام شده داره وتا نفس داشت به کوچکترین بهانه پسربچه رو به بادکتک میگرفت وقتی بخودش می اومد تازه میفهمید چه کاری انجام داده وبا اشکهاش زخمها وتن کبودشده بچه اش رو میبوسید وعذرخواهی میکرد ازبچه اش وخدا روطلب میکرد برای داشتن صبر....

وحالا مادراومده بودپیشم ..روصندلی کنارم  نشست ازهمه جا حرف زد حس کردم حرفی میخوادبزنه که نمیتونه یک لحظه ترسیدم نکنه که دوباره اون اتفاق افتاده ،گفتم چی شده پسرت رامبد (اسم مستعارهست) چیزیش شده ....زن  صورتش تکون خورد شروع کرد به تند تند پلک زدن ...پره های دماغش لرزید فهمیدم که میخواد اشکاش دربیاد ..

گفتم چی شده ؟ به ارومی اولین قطره اشک ازچشمش غلطید پایین ..و اروم گفت میترسم ...گریه روسرداد ..چن لحظه صبرکردم گفتم ازچی میترسی ؟ وزن اینبار شروع کردبه حرف زدن ..

از کابوسی گفت که هنو براش تموم نشده از ترسی گفت که همه مادرها دارند واون بیشترازبقیه ..از بازشدن مدرسه ها گفت ازاینکه میترسه دوباره اون اتفاق برای پسربچه اش بیفته ...ازاینکه خود پسربچه اش بازهمه کودکی وشیطنت هاش ولی میترسه ازاینکه تنهایی جایی بره ..ازاینکه باید دوباره مدرسه بره ...

میدونستم چی میگه مادربودن سخته فرقی نداره دختریا پسر داشته باشی وظیفه مادریا پدربودن یکی ازسخت ترین وظایف دنیاست ..میدونستم  هرچی جمله روانشناسی بگم وهرچی دلداری بدم موقتی هستند زن باید با پسربچه اش تحت درمان یک روانکارباشندکه بتونند این زخم عمیق رو به مرور زمان مرهم بزارن ...

وتوشهرهای کوچیک جنوبی که دکترخوب پیدا نمیشه روانکارخوب بدتر نیست ولی همیشه راهی پیدا میشه ..باکمک ریس بایه مشاورحرف زدم وقرارشد زن هفته ای یکبار باهاش تماس تلفنی برقرارکنه و حرف بزنه تا بتونه اون وفرزندش روح اسیب دیده اشون رو ترمیم کنند...

راستش رو بخواید میخواستم خیلی حرف بزنم ازاینکه مدارس داره بازمیشه وخدامیدونه چقدر مشکلات واسیب های اجتماعی بازگریبان کودکان ونوجوانانمون رو میگیره واینکه  سطح اگاهی مردم چقدرهست ...ولی میدونم که خیلی هامون میدونیم مشکلات ودردها رو ولی برای دیگران تصورمیکنیم نه خودمون ...میخوام بگم هرکسی که این نوشته رومیخونی کمی فکر کن به اسیب های اجتماع ...به مشکلات کودکان ..به کودکانمون یاد بدیم که بدنشون درمقابل حتی محارم وهم جنس هاشون محافظت کنند ...

ازگفتن حقایق به کودکان شرمنده وحجالت زده نشیم فکر نکنیم اگه بگیم خط قرمزهای حیا رو رد کردیم بلکه با گفتن ویاددهی این مسائل میتونیم حرمت بدن روبهشون یاد بدیم ...لطفا دراغاز مدارس حواسمون باشه که اسیب های اجتماعی کودکان همیشه هست چراکه هرجامعه ای بیمارانی داره که با ظاهر سالم درمیون مردم هستند ..حواسون باشه قبل ازاینکه دیر بشه کاری کنیم ...

درگوشی1: دوستانی گفتن چرا ازماجراهای معلولین نمینویسی ..راستش گاهی اوقات اینقدر دردهای سیاه هست که حتی نوشتن هم درداور هست ...

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

http://mj7.persianfun.info/img/93/7/Naghl-Ghol15/372278_103.jpg


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۴
دریا
 

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

بخاطر یه مشکل مالی درحقیقت بحران های کوچیک وبزرگ مالی که همه ماها این روزها بنوعی درگیرش هستیم فکرم پریشون شده بود حوصله  هیجی نداشتم دلم میخواست ازهمه این دنیای مادی دربرم ..برم یه جای خیلی دور...با این فکرها  داشتم  دنبال مطلبی هم تو ویکی پیدیا میگشتم که رسیدم به ماجرایی از20سال پیش ...وباهمه ذهن درهمم پرت شدم به دوران راهنمایی ...وقتی که یه نوجوون بودم ..وقتی که روزنامه ومجله کلی اعتبار وارزش داشت و برای خوندنش سر دست میشکستن...

نمیدونم چند نفراز شماهایی که این مطلب رومیخونید 20سال پیش سال 75ماجرای قتل خیابان گاندی روبیاد دارید ماجرای دختروپسر  16ساله ای  به اسم سمیه وشاهرخ که درپی یه عشق نوجوانانه باهم دیگه خواهروبرادرکوچیک سمیه رو به قتل میرسونند ومیخوان مادر دخترروهم به قتل برسونند که نمیتونند و مادربعدازنجات میگه که دخترش ودوست پسرش  این جنایت هولناک رو انجام دادن ....

اون موقع ما نوجوونها روزنامه هایی که درمورداین مطلب بود قایمکی میخوندیم یه ترس بین همه ادمهایی بودکه این مطلب رو میخوندند فرقی نداشت پدرومادربودند یا نوجوان وجوان ...همه میترسیدند ازاین جنایت که انگاریه سیلی محکم باشه برای همه مردم ...

مهم نبودکه ماجرا تو تهران اتفاق افتاده و یه ادمهایی غریبه هستند انگارکه یه انفجارترس بین مردم جامعه باشه ترسی که حتی توروستای ما که ته ته زیرپونز  نقشه ایران بودیم هم راه پیدا کرده بود ...وما نوجوونها وقتی که میخوندیم از دادگاه اونا ..از حرفای اونا ..ازثروت اونها ...ازاینکه سمیه اینقدرپولدار بودکه 20سال پیش تواتاقش تلفن اختصاصی خودش روداشت ..میگفتیم همین پولداربودنش باعث شده از راه راست به بیراهه بره ...

دورهم که جمع میشیدم ازسمیه وشاهرخ حرف میزدیم اینکه چطور تونستن ادم بکشند ؟چطورتونستن باهم دوست بشن ؟ ..ازنظر ما که بزرگترین خلافمون صدای بلندخنده امون بود اونا ازیه جنس دیگه بودن..ازیه دنیای متفاوت که میگفتیم پولدار         بی ایمان هستند...

حالا امروز به این فکرکردم که زمان چقد زود گذشت درسته 20سال هست که گذشته ولی انگار همه اون روزها وسالها درپلک زدنی گذشته ..والان رسیدیم به نقطه ای که اون انفجار ترس قتل خیابان گاندی 20سال پیش دیگه نیست ...

بااومدن تلفن همراه وسیم کارت هایی که هرروز ارزونترازقبل هستند مخفی کاری ها بیشتر شده دزدی ؛قتل ،تجاوز داره برای این جامعه عادی میشه ..هرروز بیشترازقبل  میشنویم ازدزدی های بزرگتر..ازقتل های وحشیانه تر...از تجاوزهای بیشتر  ولی خونسرد ازکنارشون میگذریم ...

قبح خیلی از کارها ورفتارها برامون ازبین رفته ..دیگه برای دختران راهنمایی خنده بلند نه جرمه نه ترس ونه گناه ...چشمک .زدن وشماره دادن ..ایدی تلگرام دادن برای پسرا عادی هست ..

فکرکردم چقد عمرمون زود داره میگذره وما چقدربیخیال روزهای رفته عمرمون هستیم نگران بحران های مالی مون هستیم نگران نداشته های مالی مون هستیم ولی نگران ازبین رفتن ارزش ها واخلاقیات زندگی  وجامعه امون نیستیم ...نمیدونم این گذر زمان روخوب بدونم یا بد ؟

نمیدونم مردم جامعه رو بی احساس بدونم یا بگم عادت کردن به امارهرروزه قتل ..دزدی وجنایت وتجاوز...میدونید وقتی به این 20سال فکر کردم ازخودم خنده ام گرفت که چقد ساده ام ..چقد گاهی بدون فکر میشم برای مادیات دنیا خودم روناراحت میکنم راستش روبخواید میخوام تاهنوز دیرنشده برای مشکلات  مادی دنیا یه بدرک بگم وبه این فکر کنم که باهمه این مشکلات باز یه چیزایی هست که باهاشون میشه یه خاطره های خوب وخوش برای گذر عمرمون ساخت ...

(اینم بگم این دوتا بعدازاینکه بابای سمیه رضایت دادازاعدام رها شدند سمیه به 12سال وشاهرخ به 10سال زندان محکوم شدن که پس ازازادی شاهرخ به خارج ازکشوررفت وسمیه دوبارازدواج کرده و درایران زندگی میکنه گذرزمان عاشقی رو ازیادشون برد)

درگوشی1: هی میخوام بیام درباره حجاب وزنها بنویسم نمیشه وازطرفی میترسم هی بهم بگید فمنیستبدجنسه ..خوووو...

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۶
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

دختره گوشه پیادرو  کنار جدول نشسته بود حالش خوب نبود پرسیدیم : حالتون خوب نیست ؟ گفت : باردارم ...ضعف دارم .........بعدازگرفتن ابمیوه و کیک ..خوردن اونها وقت رفتن پرسیدیم : چندماهی؟ گفت: هنوز تست بارداری ندادم  نمیدونم ............

پسره اومده ومیگه : یه برگه تایپ کنید برام روش نوشته باشه یه یک نفر همخانه نیازمندیم با تلفن .....میگیم :  کجا خونه گرفتی ؟ میگه : هنوز خونه پیدا نکردم ....

پیرمرده : کابینت تا ساعت چند بازه ؟ ..........همکارم : کابینه فعلا تعطیله ..دنبال چندتا وزیر خوب میگردیم ........

مشتری داره میره ..... همکارم : کجا بشین  تازه چایی رو دم کردم ........     

کجا میری ؟......بشین یه دونه ..دو دونه گپی میزنیم .......چرا میری ؟ بشین سفارش نهار دادم ...

به دخترمیگم شماعلوم تربیتی دانشگاه ازادچرا میری هزینه اش زیاده ..پیام نورهمینجا که علوم تربیتی هست هزینه اش هم کمتره توشهرخودمن هم هست ....همکاری میگه خانوم بزارثبت نام کنه شایددلش میخوادپولاش روخرج دانشگاه ازادکنه ..یه دختردیگه که تودفترهست میگه: لیسانس بگیریم فایده نداره کارنیست ...اخرش توخونه بایدظرف بشوریم ...

همکاری میگه چرا اتفاقافایده داره یه خانم که مدرک کارشناسی داره متفاوت ظرف میشوره ..مکثی کردوادامه دادکه : خانومی که مدرک داره ظرفها رو با کیفیت بهتر میشوره ...هههههههه

داشتم حرف میزدم گفتم: برای خودت زندگی کن ........ اقایی بهم گفت حرف قشنگیه  ...ولی این جمله غلطه .میگم چرا ؟ گفت : برا اینکه تو این مملکت  همه به همدیگه کاردارن همه توزندگی یگدیگرسرک میکشن  نمیشه اونجوری که خودت میخوای برای خودت زندگی کنی ......حتی اگه به کسی کار نداشته باشی بقیه باهات کار دارن ...حداقل اینجا نمیشه ......

درگوشی1: نمیدونم چرا وقت نمیکنم بیام باهاتون گپ بزنم ...هم کاردارم هم بیکارم ....شمابه بزرگی خودتون ببخشید ...درمورداون خانومی که خونه اش اتیش گرفته وکمک های مردمی میگم براتون اگه تووب ننوشتم توکانال براتون عکس وخبرش رومیزارم ...

درگوشی2:جمال معلول عقب مونده اس ....هرروزتوشهر چرخ میزنه هم بطری های پلاستیکی روجمع میکنه هم طلب پول میکنه توخیابونتا منو دید دادزد توچرا سرکار نیستی برو مغازه ات من اونجا بیام باید خودت باشی ...خندیدم گفت نخند بایی ام (پدربزرگم)  گفته دخترنباید توخیابون بخنده .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

عکس نوشته تنها و غمگین (12)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۸
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

پسرجوونی سال اولی هست که کنکور داده باپیرمردی وارد شد نشست به انتظارتاکه نوبتش شد دفترزیادشلوغ نبود دوسه نفردیگه بودن که دوستم هم اومدبرای انتخاب رشته خواهرش ..کدهای انتخاب رشته پسر روکه زدم خواستم ثبت نهایی کنم نگاه به عنوان رشته ها کردم ...پسر رتبه چهارهزار خرده ای بود تو رشته ادبیات ..ورشته های انتخابی اون تاریخ وادبیات فارسی وعلوم تربیتی و...بودند به پسرگفتم عجله داری گفت نه گفتم پس بشین کارت دارم صفحه اون روبستم وکار دوسه نفردیگه روانجام دادم ...پیرمردهمراه پسر شروع کردبه غرزدن ..چرا کارما تموم نمیکنی ..معطلمون نکن ..گرمه ...بایدبریم باغ خرماها روبچینیم ...و..... نوبت دوستم رسیدگفت عجله ندارم کارایناروانجام بده ....

به پسرگفتم معدلت چندشده ؟معدل پسر17وخرده ای بود گفتم با این رتبه واین معدل خوب چرا رشته های بهتری روانتخاب نکردی؟ گفت رفتم مشاور برام انتخاب کرده ..گفتم ببین پسرخوب تو پس فردا میخوای واردبازارکاربشی باید رشته ای روانتخاب کنی که علاوه براینکه خودت دوست داشته باشی بازارکاراون رودرنظر بگیری ...باوجودبودن دانشگاه ازاد وپیام نور توخود شهرستان واینکه هرسال تعدادزیادی دانشجوتورشته های متفاوت فارغ التحصیل میشن این رشته های انتخابی تو بازارکارخوبی ندارن ...

پسرسری تکون دادگفتم بیا ازنو برات انتخاب رشته کنیم گفت پول میگیرید گفتم مشاوره ما رایگان هست دفترچه روبازکردم ودرموردرشته های مختلف بهش گفتم دانشگاه نیروی انتظامی امین ودانشگاه اطلاعات تورشته های متفاوت هم دانشجومیگیره گفتم بلن شو ببینم قدبلندی ؟ پسره بلند شد گفتم قدت 170میشی ؟ پسرگفت 173هستم گفتم برای رشته های نیروی انتظامی قدبلند جزوشرایط هست پیرمردگفت (جوک مو رشیدن؛ بلندبالان) پسرمن رشید هست ..قدبلنده ...بادوستم هردو خندیدیم ودوستم گفت پلیس بشه لباس  پلیسی بهش میاد ...یک لحظه برق روتونگاه پیرمرد وپسر دیدم ...دیدن اون برق نگاه یه حس خوب برام داشته همون لحظه ازته دل دعا کردم پسرقبول بشه ...

پقیه رشته هاروگفتم وجداگانه روبرگه ای نوشتیم وثبت کردیم ..دستم روی موس بود داشتم باپسرحرف میزدم که حس کردم دست پیرمرد اومدنزدیک دستم ...قبل ازاینکه دستم روبگیره دستم روکشیدم ..پیرمرد گفت بزار من باید دستت روببوسم با تعجب بلند گفتم نه خدا نکنه ...

پیرمردگفت دوساعت گلو خودت روپاره کردی ما رو روشن کردی تیک تیک توکامپیتر زدی باید دستت ببوسم ..پیرمرد اومد نزدیکتربهم ..صندلی رو کشیدم عقب وبلندشدم رفتم پشت صندلی وگفتم نه پدرمن این چه حرفیه ..من کارم اینه ..دوستم باخنده گفت ببین این از70به بالاست اشکال نداره ..پیرمردهی اصرارمیکردومن نمیدونم چرا بشدت ترس برم داشته بودکه نکنه بخواد بوس کنه ...(نه اینکه هم خیلی بچه ام ...یه ترس هایی همیشه همراهمه ...) ...گفتم پدرمن انشاالله پسرت قبول بشه پیرمردگفت ازاولادشانس نیاوردم ..مگراینکه همین ها کسی بشن ..گفتم پسرت نیست ؟گفت نوه ام هست کاش پسرنداشتم معتاده هست زندگی برامون نذاشته ..پیرمردشروع کردبه دردل کردن ..پسرجوون سرش پایین بودبا هرحرف پیرمرد شادی قبلی ازصورتش دورمیشد ...سعی کردم بحث روعوض کنم تا حدی موفق شدم ...ورفتند ...

بعدازرفتن اونها روبه دوستم کردم وگفتم کوفتت نشه بجای اینکه پیرمرد رو دورکنی تحریکش میکردی ولی اون بی توجه به حرف من گفت دریا اگه نیروی انتظامی گزینش کنه بخاطرباباش بنظرت اون روبرمیدارن ؟ وادامه دادکاش قبول بشه وبره خیلی خوشحال شد وقتی فهمید میتونه این کدهاروبزنه ...ومن زیرلب زمزمه کردم انشاالله که قبول میشه ومیره ...شماهم دعاکنید قبول بشه ...

درگوشی1: توی ذهنم خیلی اوقات مفصل یک ماجرا رومینویسم ولی وقت نوشتم ذهنم خالی میشه یا اینکه تازگی موضوع ازبین میره ولی  من اینبارمینویسم حتی اگه المپیک تموم شده باشه ...

درگوشی2:نرگس دخترمعلول عقب مونده ذهنی هست بهم گفت کاش من یکی روداشتم که هرروز بهم سرمیزد برام چیزمی اورد وقبل ازاینکه من چیزی بگم ادامه دادتوکسی رو داری هرروز بهت سربزنه  ...گفتم همه ادمها یکی رودارن اونم خدا هست ..دادزدتو چه خنگی خدا  نه  خدا  نه ..همین ادم ادم باشه ...تودلم گفتم مگه ادم  انسان هم پیدا میشه ...

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

khas asheghane (10)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
دریا