دریای کویر

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است



ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...
این روزها تب وتاب سرشماری نفوس ومسکن همه جارو پرکرده بلطبع ماهایی که کارمون بااینترنت هست بیشترباهاش کارداریم دردفترم سرشماری روبصورت رایگان انجام میدم خداروشکر فرهنگ اینترنتی بودن سرشماری  رو خوب جا انداختیم که استقبال مردم هم فوق العاده زیادهست وصدالبته که هرروز ماجراهای تازه تری نسبت به روزهای قبل وجود داره ....
1-  من مقصرنبودم دیدم مشخصات شوهر خانم  الف بعنوان پدربچه خانم ب بودبه خانم الف گفتم شوهرت زن داره خندیدوگفت نه گور نداره زن دوم کجا داره ......دوباره چک کردم گفتم نمیشه خو زن دوم نداشته باشه ولی بامشخصات بابای این بچه بخونه اصلن امکان نداره کد ملی دونفر یکی باشه ..گفتم شناسنامه شوهرت روبده گفت شناسنامه ندارم  کارت ملیش دارم ..گفتم سرپرست کیه گفت خودمم همه چیز حتی یارانه به اسم خودمه ...به خانم ب  گفتم شناسنامه شوهرت بده گفت کپی دارم ..ولی سرپرست خودمم .....خاتم دال همراه خانم الف بود تواین موقعه بلندزد روپاش وگفت الف جان الف جان بدبخت شدی شوهرگوربه گورشده ات زن گرفته من میدونستم این شوهرشوهرنیس...حدس زدنش سخت نبودشوهرخانم الف زن دومی گرفته بود زن دوم اززن اول خبرداشت ولی زن اول ازوجودهوو خبرنداشت ووقتی که زن اول متوجه شدحس کردم الان هست که روح ازتنش جدابشه ماتش برد سکوت کردبحث شد دعوا شد وباسرصدا وگریه رفتند هردو زن ...رفتند ولی تا چن دقیقه صدای ناله ونفرین هایی که خانم دال میکرد برای دلسوزی خانم الف به گوش میرسید ...چقد این لحظه ها تلخ هست تلختراز چای سیاه وسردشده ....
2- زن مسن بودگفت اینم شناسنامه های عروس وپسردومم ...گفتم اینم خودش نیومده ؟ زن گفت دوتاعروس دارم هرکدوم بدترازدیگری ..عروس های این دوره که نمیشه بهشون چیزی گفت همشون دک پزدارند غرمیزنند من بدبخت بایدهمه کارشون روکنم زن همینجورحرف میزد که زن همسایه اش گفت نه عروست فاطمه خوبه ..زن گفت نه کجاش خوبه یه پرُ پزی هست که دومی نداره ..زن همسایه گفت نه این دختربه این خوبی اشاره کردبه پشت سر زن؛ زن سرش رو که برگردوندعروسش رودید هنگ کردانگارکه نفسش هم جرات بالااومدن نداشت بزحمت گفت ننه فاطمه منکه باتو نبودم توعروس خوبی هستی عروسه هم نه برداشت ونه گذاشت گفت :اشکال نداره همینطورکه مادرشوهرخوبی نیس عروس خوب هم نیست ..توخوب باش که عروسات هم خوب باشن ..وتمام مدت تارفتنشون  فقد سکوت وصدای کلیدهای صفحه کلید بودگویی که همه گناهگارباشند سکوت کرده بودند......
3- اومده برای نفت پدربزرگش روثبت نام کنه با تاریخ تولدشناسنامه دقیق 100سال داره پدربزرگش ..میگیم اخه ادم صدساله نفت میخوادچیکار؟ میگه نگید بابابزرگ من سنش بالاست دلش جوونه دنبال یه دختر20-25ساله هم هست تا ازدواج کنه ازبس سربسرش میزاریم وقت رفتن میگه وای بحالتون بابابزرگ صدساله من چیزیش بشه ازچشم شما میبینم ...
4- صب رفتم دم عابربانک ..خانمی با 10-11کارت عابربانک جلو عابربانک بود بالاترازنیم ساعت  زیرنورافتاب صبحگاهی منتظربودم که کارش تموم بشه ولی اون خانم  هی کارت عوض میکرد نمیدیدم که قبضی پرداخت کنه یا کارت به کارتی انجام بده .. گفتم خانوم بزارکارت روبعدا انجام بده هرچی که بیشترغرمیزدم زن نیم نگاهی بهم مینداخت وپشت چشمی نازک میکرد اززیرافتاب بودم کلافه شده بودم کارهم داشتم گوشه چادرش روگرفتم وگفتم خانم درک شعورت کجاست؟ کارت طول میکشه بزاراخروقت بیا ببین الان همه معطل توهستن فرهنگ استفاده ازعابربانک روبلدنیستی بیا پایین برو کارداریم ...(البته فک نکنیدبامهربونی گفتم نخیرم خشانت داشتم ههههه) خلاصه بعدازیکساعت زن  رضایت دادورفت حالا 3-4نفر مردهم تواین مدت بهمون اضافه شده بودن وقتی زن رفت یکی ازمردها گفت حریف یک زن روفقط زن میتونه بشه .....
5- امشب به عزیزی گفتم هروقت یه ثبت نام عمومی وفراگیرهست مثل همین سرشماری تاوقتی تموم بشه من افسردگی میگیرم ازدیدن شناسامه های خونواده هایی که چندین دختر وپسر بزرگ مجردوبیسواد دارند یا دخترانی که درسن کم تجربه چندازدواج ناموفق دارندیا پسرانی که هنوز طعم جوانی روحس نکرده پدرهستند وسرباز..مثلا پیرمردی پنج دخترو4پسرداشت همه دختران وپسران مجرد باسن های بالا .. ،بیسواد وفقیر.. ..اینها دلم رو بدردمیاره ..ودلم میخوادخدا بشینه روبروم وبهم بگه چرا ادمها رو بدون لذت دنیا دیدن ،خوردن ؛پوشیدن  وعشق خلق کرده ...دلم میخوادخدارو ببینم ودرباره همه این دردها باهاش گپ بزنم ...
درگوشی1: من واقعن وازته دل عذرخواهی میکنم که خیلی تنبل تشریف دارم ووبلاگ رودیربه دیرمینویسم میدونیداین کانال های مجازی باعث شده هم ادبیاتمون یه خطی بشه وهم اینکه ادم تنبل بشه همش کپی کنه ...ممنونم برای کامنتهای پرازمهربونی شمادوستان دروبلاگ وپیامهاتون درکانال ......
درگوشی2:کتاب جانستان کابلستان نوشته رضاامیرخانی روتموم کردم دلم خواست برم افغانستان ..کتاب خوندنی وبسیارزیبایی هست بعدا بیشتردرباره  اش میگم ...(دلم میخواد سیاسی بنویسم ولی بلدنیستم خوووووووو) ...
درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)
 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

3rx8_photo_2016-03-05_15-12-49.jpg


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

نمیدونم فکراینکه روزای خاص بریم سراغ معلولین قطع نخاعی کی وکجا وچطوربذهنم رسید ولی چندسالی هست که سعی میکنم ولو برای یکساعت هم که شده روزای خاص مث روز سال تحویل  روز تاسوعا وعاشورا روزایی که تعطیل رسمی هست وعده ای خاص بخاطر معلولیتی که دارن توخونه هستن بریم سراغشون ..کسایی که همنشینشون رختخواب هست ونهایتا یه پدرومادرپیر..

اعتقاددارم برخی ازچیزها روبایداینقدرگفت تا فرهنگ سازی باشه تا توذهن بزرگ وکوچیک زن ومرد حک بشه فرهنگ سازی مهربانی وخوب بودن هزینه ای نداره وفقد یه عزم واراده میخواد ...

ازمحمودقبلن گفته بودم یه قطع نخاعی که مادرپیری داره وارزو داره که بتونه تومحرم حسینی سینه بزنه نوحه بخونه بلند بلند حسین حسین بگه ولی تقدیرزندگی اون اینه که همنشین رختخواب بشه وفقد میتونه کلمات رو بریده بریده بگه بدون هیج تکونی ازبدنش ...محمود ازاینکه چندسالی هست عده ای میان واون رو باپتو وبغل میبرن بیرون کنار دسته های عزاداری ...ازاینکه میبینه عزاداری رو ومردمی رومیبینه که دستهای سرد وبی جون اون رو گرم میفشارند یه حس خوب داره ....

اینکه تواین روزها بفکر کسایی باشیم که نمیتونن از خونه بیان بیرون ؛واشک حسرت دارن ازدلتنگی عزاداری محرم وامام حسین یه دل اسمونی میخواد وهمت اراده ای حسینی ...ماه محرم تو نذری دادن  وچایی وشربت دادن خلاصه نمیشه ..ماه محرم اگه بتونی دلت رو با اندیشه حسین نزدیک کنی معنا پیدا میکنه ..

نمیخوام شعاربدم یا حرفای تکراری هرساله بزنم که محرم ال وبل هست چه کارهایی کنیم ونکنیم منم یه ادمی مث همه شماها شاید بلدباشم ازبد وخوب محرم ساعتها حرف بزنم ولی اینا هیجکدوم فایده نداره تا وقتی که خودمون یه تکونی به خودمون ندیدیم باید دست از حرفای روشنفکرانه برداریم لازم نیست که خودمون رو با حرفای شریعتی وادبیات تک خطی خفه کنیم کافیه فقد بلند بشیم واراده کنیم بریم خونه یه معلول عقب مونده ذهنی دختریا پسر یا قطع نخاعی یا پیرزن وپیرمردهایی که توان بیرون اومدن ازخونه روندارن اوناروهم همراه خودمون کنیم تو عزاداری امام حسین ولو برای یکساعت ...هم درعزاداری ها شرکت کنیم وهم دلی روشادکنیم ...ومهمترازهمه مهربانی وانسایت رو معنا ببخشیم ...

بنظرم محرم عوض کردن اندیشه خودمون در زندگی فعلیمون هست کارسختی هم نیست گرچه شایدبرخی هابگن یه جورتابو شکنی هست ولی وقتی یه کارجدید میکنی یه طرح جدید میزنی یه جنبش کوچیک بابزرگ راه میافته ..مطمنم همه ماها میشناسیم افرادی که تواین دو روز توخونههاشون هستن وتوان بیرون رفتن ندارند کافیه بخوایم حسینی عمل کنیم وقتی که خواستن باشه هرمحال وغیرممکنی امکان پذیروممکن میشه ...

درگوشی1: تواین دوروزه منم دعا کنید من وماهایی که حرف زیادمیزنیم ودرکنارش گاهی خودمون هم بلدنیستیم خوب باشیم مث حرفامون ...دعام کنید که سخت دلتنگم ازتلخی هایی که میبینم ...

درگوشی2:بچه هایی که میرن مدرسه استثنایی باهرنوع معلولیتی که دارن باهمه شیطنت ها وبازیگوشیشون یه معصویت خاصی دارند ومعلمان این بچه ها حس میکنم ازجنس زمینی نیستن باهمه معلمها خیلی فرق دارند خیلی ...وقتی بااین کودکان مواجه میشم بخودم میگم کاش هیجوقت ترحم رو حس نکنند....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....


گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

روستاهای خلوت رودوست دارم پراز صدای سکوت خاصی هست که همه جا نمیتونی اون سکوت پرارامش روحس کنی ..خونه های کپری ؛ گلی ؛بلوکی دراندازه  وشکل های مختلف دورهم ساخته شده اند بندرت خونه ای رو حیاط دار میبینی حیاط همه روستایی ها مشترک هست ..حریم اونها تا شیر اب وبند رخت هاشون هست  به روستای خاله زهرا اومدیم ..خاله زهرا رو اینجوری معرفی کنم که چندماه قبل یه اتصال برقی دواتاق کوچیکش رو به اتش کشید و مهربونی خدا این بود که خاله و4فرزند یتیمش توخونه نبودن ...

دوتا اتاق کوچیک خاله دراتش سوختن همه اونچه که درپی چندسال زندگی برای خونه اش خریده بود طعمه اتش شد بنوعی هم اتش خیلی سودنبرد چراکه همه زندگی خاله گران ودست نیافتنی نبود...ولی سوختن همان دواتاق محقرانه روستایی دل خاله روبدرد اورد چرا که همه دارایی اون سوخت بهتربگم همه چیزی که بهش میگفتن خونه وزندگی سوخت...وحالا خاله و4بچه قد نیم قد که طعم بی پدری رو هرروز بیشترازقبل حس میکنند درمیون اشک های بیصدای مادر  هرکدوم سکوت کردن ودرخود فرو رفتن .......

طبق معمول ریس بود که بهم گفت ماجرای خاله رو ...ومن اطلاع رسانی کردم همه دوستانی که خواننده وشنونده بودن درجای جای مختلف این کشور هرکدوم که دلشون لرزید ودرتوان داشتن مهربونی خودشون رونشون دادند ...

وحاالا بعدازچندماه رفتم به روستای خاله ..روستایی که زمین خاکی ورزشگاه کودکان مختلف بود وخونه های روستا همه بهم راه داشتن وپربوداز صدای بادکه تویک عصر پاییزی حس خوب زندگی رو داشت ...خاله گرم پذیرامون شد دوتا اتاق کوچیک اون بوی زندگی میداد خاله از کاستی هاش حرف زد ازنداشتن حمام  گفت ..ازنداشتن تلویزیون ویخچال ...وازکسی که بهش تلویزیون ویخچال امانت داده ولی تلویزیون خراب امانت داده بهشون وبچه هاش حسرت دیدن تلوزیون رو دارند ...

از بی ابی و نداشتن اب لوله کشی گفت از اینکه حمام ندارن وازلوله اب همسایه دیگ رواب میکنندوگوشه یکی ازدواتاق حمام میکنند ..خاله گفت گفت گفت ولی باهمه دردهاش برقی ازامید وزندگی توچشماش بود ...گله کرد ولی لبخند روبه لب داشت ..غر زد ولی ناشکرنبود...

باوجودهمه غم های خاله ولی برق نگاهش که امید داشت ودیدن ساخته شدن دوباره زندگیش واینکه مهربانی هاهمیشه بوی انسانیت میدن حس خوبی رو بهم تزریق کرد واون ارامش خلوتی وسکوت روستا با موسیقی باد مستم کرد مست وسرشاراز انسانیت ادمها ...اینکه مهربونی همیشه ودرهمه جا فراتراز حرف وکلمه عمل میکنه...

میدونید حس خوبی هست وقتی که نتیجه تلاشت رو دریک کارمیبینی حس خوشاینداون می ارزه به تمام تیکه ها ومتلک ها...مهربونی بین ادمها همیشه بوی عشق انسانیت رو داره وطعم دلچسب یه حس خوب....

عکسها روبراتون میزارم وممنونم ازهمه دوستانی که کمک کردند ودوستانی که ابرازتمایل کردند برای کمک به ساختن حمام وتهیه بقیه لوازم زندگیش میتونندباهام مث قبل درتماس باشند...

درگوشی1: کتاب خوندن روهمیشه دوست دارم ولذت کتاب خوندن اول صب خیلی خاصه ...محرم امسال هم اومد نمیخوام کلیشه ای حرف بزنم فقط میگم محرم به سیاه پوشیدن وحسین حسین گفتن نیست ...

درگوشی2:دوستان عکس ها روتوکانال هم میزارم  وبلاگ یه مقدارتواپلودعکسها اذیت میکنه  ولی سعی میکنم بزارمشون ...بچه های مهرماهی تولدتون مبارک ..

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

هوا گرمه ... جنوب بوی پاییز نداره ماه های اخر پاییز شاید بشه بوی پاییز رو حس کرد وبا همه گرمی هوا ..باد گرم شبانگاهی ولی میشه بوی مهر رو از لابلای خرماهای ترشیده حس کرد .......ماه شروع درس ومدرسه ......وبرای ما ...یاداور دورانی که غرق در ارزوهای بزرگ شدن بودیم .......

هرسال وقت مهر دلمون میخواست زودتر خرداد از راه برسه .....هیجی به اندازه تعطیلی روزهای مدرسه  دلچسب نبود ...و سخت ترازهمه نوشتن تکلیف هایی که گاه همرا با اشک بود وگریه .......

یادمه از زمان راهنمایی هر موقع که وقت کم می اوردم سئوال ها رو مینوشتم بی جواب ...فرداش وقتی دبیر بازخواست میکرد با گردنی کج میگفتم ..خب خانوم یاد نگرفته بودم نتونستم بنویسمشون .....

خودمونیم؛ بچه های ایرونی اونم از نوع دانش اموزش برای ننوشتن تکالیف هزار یک بهونه جور میکنه یادمه معلمی داشتیم اونم توهمین دوران راهنمایی وقتی درس میپرسید باید دقیق از ۵نفر درس می پرسید ..حتی اگه زنگ هم میخورد این درسش رو می پرسید وازاین ۵نفر اگه دو نفر درس بلد نبودن همه کلاس رو جریمه میکرد ........

هرجا هست خدا حفظش کنه خانم میری نامی بود زبان و قران دست اون بود یادمه یه بار بچه ها رو مجبور کرد نصف سوره بقره رو نمیدونم ۴یا۵بار رونویسی کنند اونم با نشانه گذاری اعراب ......ویکی از بچه های نخاله کلاس یه نقشه کشید اونم اینکه هرکدوم از ما یه بار بیشتر از روش ننوشتیم  ولی لابلای صفحات و ایات که تقریبا تو صفحات زیادی هم نوشته بودیم ...دو.سه تا ایه اول رو تکرار کردیم وبالاش هم یه بسم الله الرحمن الرحیم نوشتیم .......

معلم هم فقط بسم الله رو میشمرد .....وچقدر ما ازاین کار گروهیمون شاد بودیم ........سرکلاس درس کتاب داستان رو لای کتاب درسی میذاشتیم ...زنگ های تفریح حرف از فیلم ها وهنرپیشه ها بود و هرسال که قد میکشیدیم ...حرفامون هم خصوصی تر میشد ....

دعواهای بچه گانه ای که داشتیم وقهرکردن هامون ......والبته فرداش مادرمون رو می اوردیم تا شکایت دوستمون رو کنیم ......وشعرهایی که از ته دل با تمام قوا فریاد میزدیم وباهم میخوندیم ....

من یار مهربانم ..........دانا وخوش زبانم ....تا شعرهم تموم میشد سریع میگفتیم مصطفی رحماندوست و اون یه شعر دیگه ..عباس یمینی شریف ......

با بابا اب داد هایی گریستیم چون سخت بود برامون نوشتن ....با کوکب خانم گشنه مون میشد با چوپان درغگو بخودمون قول میدادیم دروغ نگیم وبا تصمیم کبری حسرت میخوردیم که چرا کتاب کبری بیرون جا مونده و خراب کثیف شده ........

با مداد سیاه رو می نوشتیم وبا مداد قرمز  اعراب رو  ...واز سوم دبستان که میتونستیم با خودکار بنویسم چقدر خوشحال میشدیم و هرروز که بیکار میشیدم تمرین امضا میکردیم وتو دفترخاطرات همدیگه گل وپروانه نقاشی میکردیم .......

بوی مهر ..با بوی کفش وکیف پلاستیکی نو .......دفترهای کاهی ساده ودفتر نقاشی های چهل برگ ..با صف هایی کج کوله و گاها برخی صبح ها چشم های خواب الود و مقنعه های چروک والبته موهایی شانه نشده .........

زنگ تفریح کتاب درسی رو تند تند ورق زدن و خدا خدا کردن که خدایا تروخدا معلم از من نپرسه...   وخوشحال از روزهایی که معلم از روی کتاب من درس میداد.....

بوی مهر و یاداور همه روزهایی که بی خیال بودیم از درد های روزگار ..بی خیال بودیم از دلشکستن ها ..وبی خیال بودیم  از دانستن ها........ مهر و یاداور روزهایی از غصه های کودکی ...غصه های مشق زیاد داشتن ...نداشتن مداد رنگی ..و......

این سالها وقتی که مهر میاد دلم میخواد کودک بشم وبرای یکبار دیگه پشت نیمکت های چوبی بنشیم و الفبا را بخوانیم .....بابا اب داد ...ان مرد درباران امد ...ان مرد اسب دارد ..ژاله ولاله را .......

دلم میخواهد برای چند لحظه در ماه مهر کودکی غرق شوم  و ندانم که بزرگ بودن یک درد است ......

درگوشی1: بازهم از محبت شما همراهان عزیزممنونم ...مطلب هست درد هست معلول زندگی هست راستش من بی انگیزه شدم شاید بنوعی دچارتنبلی ذهن شدم که نمیتونم بنویسیم ..اما میدونم هردردی باگذرزمان خوب میشه ....

درگوشی2:خداروشکرامسال هم باکمک چند تنی ازدوستان لباس ووسایل مدرسه برای کودکان نیازمند ومعلول تهیه شد ازریس بهزیستی ممنونم که درتوزیع اونها همکاری کرد وازهمه عزیزانی که همراهم بودند تواین کاربسیار بسیار بسیار  ممنونم از مهربانی شون  .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
دریا

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

مدرسه تعطیل شده بود جلوی من چهارتا دختر نوجوون بودن که همه لباس فرم مدرسه روبه تن داشتن وکل پیاده رو باریک؛ رو به ردیف گرفته بودن سرخوش بستنی میخوردن وحرف میزدن واروم میرفتن ...دوتا پسرجوون ازکنارم بسرعت رد شدن دخترا همه به ردیف بودن یکی ازپسرها گفت برید اون ور مابریم ..

یکی ازدخترا کمی سرش روکج کردوگفت ازاون ورخیابون برو ..پسرگفت بریدکناروبا دوستش رفت جلو ..دخترها جیغ کشیدن صفشون بهم ریخت پسرها ازوسطشون گذشتند یکی ازدخترها دادزد بی ادب لوس...بقیه خندیدند...منو که دیدن رفتن کنارازکنارشون گذشتم ..هرچی ازشون دورترمیشدم بازم صدای بلند حرف زدن وخنده هاشون می اومد...

ذهنم پروازکردبه دوران مدرسه خودم ...واقعنی راست گفتن مادهه شصتی ها نسل سوخته ای هستیم اون زمان ما جرات نمیکردیم بلند حرف بزنیم چه برسه به اینکه توخیابون بستنی هم لیس بزنیم ...

برا دبیرستان باس میرفتیم تویه روستای دیگه صبح ها کله صب باس میرفتیم که به صف برسیم ما5-6نفربودیم که که میرفتیم مدرسه ،یکی ازبچه ها میاومدسراغ من بعدش من اون میرفتیم سراغ دیگری وبعد دیگری وهمینجوربهمون اضافه میشدتا 5-6نفرمیشیدم ومیرسیدیم به مدرسه ...

یکی ازبچه ها بود که بیشتروقتا صب ها پدرش رومیدیدیم یه روزی اون دوستم با خنده گفت که پدرش به شوخی بهش گفته که باکدومشون بیشتردوست هستی تا بگیرمش ..هم دوستت باشه هم زن من ....دوستم باخنده میگفت ولی بین ماهیجکس نخندید ....یه نگاه مات همه مون داشتیم ...

روزهای بعد وبعدترکه اومدوقت رفتن ازکنارخونه دوستمون صداش میکردیم منتظرنمیشدیم میرفتیم اون دوون دوون خودش روبهمون میرسوند..دیگه جوری شدکه یکی زودترویکی دیرترمیرفت ...مث قبل باهم نبودیم ...من خودم وحشت داشتم ازپدردوستم ..بچه ترازاین بودم که شوخی روهضم کنم برام ترس داشت ...بعدها فهمیدم بقیه دوستان هم ترسیدن؛ یه ترس ازاینکه ما دخترهای خوبی هستیم نه بلند حرف میزنیم نه بی حجابیم ونه شربهوا...چرا این عاقله مرد این حرف روزده ؟ماکه الان مال ازدواج نیستیم ؟..وسئوالات بیشماردیگه که توذهنمون می اومداگه کسی بفهمه ؟ اگه به گوش خونواده امون برسه ؟اگه بیادماروتو راه مدرسه  بگیره ؟اگه ..اگه اگه ..مردی که پدردوستمون بود و یه شوخی کرده بودغافل ازاینکه ترس ووحشت روبدلمون انداخته بود....

بعضی ازحس وحال هارونمیشه باکلمات شرح دادگفتن ازاحوالات اون روزها هم  همین حکایته که نمیشه اون حس هاروگفت ..چندماه پیش بود بعدازنمیدونم چن سال پدراون دوستم رودیدم یه پیرمرد مریض احوال .. یادتموم اون روزهایی افتادم که میترسیدیم این یهویی بیاد جلومون وبگه فلانی تو باس زن من بشی وما هم جرات نکنیم حرفی بزنیم ..نخندید خیلی چشم وگوش بسته بودیم نمیدونستیم که هرچیزی قاعده وقانونی داره ...

حالا وقتی که نسل های جدیدوجدیدتررو مبینم بخودم میگم ماکج واینا کجا....تفاوت میون زمین واسمونه ....منکراین نیستم که نسل ها با گذشت زمان وپیشرفت جوامع تغییرمیکنند ولی بنظرم گاهی باید برای برخی از رفتارهای نسل قبل  وقت وتوجه بزاریم ...

مدرسه ها بازشدن ...بااینکه گاهی دلتنگ دوران مدرسه میشم ولی خدایش خیلی خوشحالم که صب زود، ترس ازدیرشدن مدرسه روندارم والا...

درگوشی1: درموردپست قبل نظرات متفاوتی داشتید بی نهایت ممنونم ازتوجه تون ..خوشحالم که به نکات ریزمطلب بقولی توجه کردید ...اومدن ماه مهر به همه معلمایی که دلسوز هستن ووجدان کاری دارند مبارک باشه ...

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
دریا