دریای کویر

سلام 144...یادترس های مدرسه

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...

مدرسه تعطیل شده بود جلوی من چهارتا دختر نوجوون بودن که همه لباس فرم مدرسه روبه تن داشتن وکل پیاده رو باریک؛ رو به ردیف گرفته بودن سرخوش بستنی میخوردن وحرف میزدن واروم میرفتن ...دوتا پسرجوون ازکنارم بسرعت رد شدن دخترا همه به ردیف بودن یکی ازپسرها گفت برید اون ور مابریم ..

یکی ازدخترا کمی سرش روکج کردوگفت ازاون ورخیابون برو ..پسرگفت بریدکناروبا دوستش رفت جلو ..دخترها جیغ کشیدن صفشون بهم ریخت پسرها ازوسطشون گذشتند یکی ازدخترها دادزد بی ادب لوس...بقیه خندیدند...منو که دیدن رفتن کنارازکنارشون گذشتم ..هرچی ازشون دورترمیشدم بازم صدای بلند حرف زدن وخنده هاشون می اومد...

ذهنم پروازکردبه دوران مدرسه خودم ...واقعنی راست گفتن مادهه شصتی ها نسل سوخته ای هستیم اون زمان ما جرات نمیکردیم بلند حرف بزنیم چه برسه به اینکه توخیابون بستنی هم لیس بزنیم ...

برا دبیرستان باس میرفتیم تویه روستای دیگه صبح ها کله صب باس میرفتیم که به صف برسیم ما5-6نفربودیم که که میرفتیم مدرسه ،یکی ازبچه ها میاومدسراغ من بعدش من اون میرفتیم سراغ دیگری وبعد دیگری وهمینجوربهمون اضافه میشدتا 5-6نفرمیشیدم ومیرسیدیم به مدرسه ...

یکی ازبچه ها بود که بیشتروقتا صب ها پدرش رومیدیدیم یه روزی اون دوستم با خنده گفت که پدرش به شوخی بهش گفته که باکدومشون بیشتردوست هستی تا بگیرمش ..هم دوستت باشه هم زن من ....دوستم باخنده میگفت ولی بین ماهیجکس نخندید ....یه نگاه مات همه مون داشتیم ...

روزهای بعد وبعدترکه اومدوقت رفتن ازکنارخونه دوستمون صداش میکردیم منتظرنمیشدیم میرفتیم اون دوون دوون خودش روبهمون میرسوند..دیگه جوری شدکه یکی زودترویکی دیرترمیرفت ...مث قبل باهم نبودیم ...من خودم وحشت داشتم ازپدردوستم ..بچه ترازاین بودم که شوخی روهضم کنم برام ترس داشت ...بعدها فهمیدم بقیه دوستان هم ترسیدن؛ یه ترس ازاینکه ما دخترهای خوبی هستیم نه بلند حرف میزنیم نه بی حجابیم ونه شربهوا...چرا این عاقله مرد این حرف روزده ؟ماکه الان مال ازدواج نیستیم ؟..وسئوالات بیشماردیگه که توذهنمون می اومداگه کسی بفهمه ؟ اگه به گوش خونواده امون برسه ؟اگه بیادماروتو راه مدرسه  بگیره ؟اگه ..اگه اگه ..مردی که پدردوستمون بود و یه شوخی کرده بودغافل ازاینکه ترس ووحشت روبدلمون انداخته بود....

بعضی ازحس وحال هارونمیشه باکلمات شرح دادگفتن ازاحوالات اون روزها هم  همین حکایته که نمیشه اون حس هاروگفت ..چندماه پیش بود بعدازنمیدونم چن سال پدراون دوستم رودیدم یه پیرمرد مریض احوال .. یادتموم اون روزهایی افتادم که میترسیدیم این یهویی بیاد جلومون وبگه فلانی تو باس زن من بشی وما هم جرات نکنیم حرفی بزنیم ..نخندید خیلی چشم وگوش بسته بودیم نمیدونستیم که هرچیزی قاعده وقانونی داره ...

حالا وقتی که نسل های جدیدوجدیدتررو مبینم بخودم میگم ماکج واینا کجا....تفاوت میون زمین واسمونه ....منکراین نیستم که نسل ها با گذشت زمان وپیشرفت جوامع تغییرمیکنند ولی بنظرم گاهی باید برای برخی از رفتارهای نسل قبل  وقت وتوجه بزاریم ...

مدرسه ها بازشدن ...بااینکه گاهی دلتنگ دوران مدرسه میشم ولی خدایش خیلی خوشحالم که صب زود، ترس ازدیرشدن مدرسه روندارم والا...

درگوشی1: درموردپست قبل نظرات متفاوتی داشتید بی نهایت ممنونم ازتوجه تون ..خوشحالم که به نکات ریزمطلب بقولی توجه کردید ...اومدن ماه مهر به همه معلمایی که دلسوز هستن ووجدان کاری دارند مبارک باشه ...

درگوشی2:مهرماه داره میرسه مطابق رسم چن ساله امون, هرکسی دوست داره ازطریق وبلاگ ،کانال تلگرام وواتساپ  اطلاع بده برای کمک به تهیه لوازم التحریرومدرسه کودکان بدسرپرست ..یتیم وکودکان معلول ....از مهربانی همتون ممنونم .....

درگوشی3: درگوشی 3: کانال وبلاگ تقریبا هرشب بایکی دومطلب بروزمیشه کانال روازدست ندید واینکه لطفا دوستان مطلبی روجایی کپی میکنید با منبع ولینک کانال باشه ... (  telegram.me/qapdarya)

 خدایاببخش برای همه لحظه هایی که ندیدمت یانخواستم ببینمت..وبازدرهمه لحظه هایمان باش...وشکرازبودن همیشگیت....

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۵
دریا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">