دریای کویر

سلام55...ودخترهایی که زندانی اند...

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ب.ظ

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ......

دختر بودن تو جامعه ای که هنوز برای خود ادم بودن ارزش چندانی قائل نیستند سخته ..اینکه تو جامعه ای باشی که گاهی مرد سالاری هم مفهومی نداره و انسان بودن رو ارزش نمی شمارند ...گفتن از دختر بودن دراین جامعه سخته ..... تواین جامعه که از انسان بودن مرد بودن رو میشناسند و قدرت داشتن ..حرف از دختر بودن خنده دار بنظر میرسه ......تواین جامعه دختر وزن فرق چندانی باهم ندارن هرکدوم بنوعی یک زندانی هستند و بنوعی برده .....

نگید فمینستی برخورد میکنم وتند میرم ..این واقعیتی از حال دختران وزنان جامعه ماست فرقی هم نداره که بیسواد خونه دار باشه یا تحصیل کرده فرنگ رفته ...تو این جامعه زن بودن جرمه ......از زن مثل ازادی فقط شعار بودن اون رو میدن غافل ازاینکه این دو سالهاست دراین جامعه به بند کشیده شدن .......

اول

دخترک رو چند سالی هست می شناسم ..پوستی سبزه با چشمانی مشکی داره و صورتی کشیده ...زیبا نیست اما قیافه معصوم و دلنشینی داره ...دختر تو دوران دبیرستان چندباری ترک تحصیل کرد نمی تونست با وجود معلولیت به مدرسه بره ..از نگاههای مردم زود خسته میشد ...

از ترحم دوستانش ...از نگاه ترحم امیز معلماش ...هردفعه که مدرسه نمیرفت پدرش خوشحال میشد که دختر مدرسه نمیره .......ترجیح میداد که دختر از نظرها مخفی باشه تا مردم ببیند و دل بسوزانند ...نتایج کنکور رو که اعلام کردن .دختر با پدرش تو دفتر بودن وقتی که گفتم دختر پیام نور قبول شده ........

چیزی که هیجکدوم از6تا بچه دیگر مرد موفق نشده بودن ..مرد با تعجب و شگفتی به دخترش نگاه کرد ......منتظربودم که مرد دخترش رو به اغوش بکشه و تبریک بگه ...مردی مدتی به دختر خیره موند ..بعدش  گفت : بریم دیگه  شاید همین دانشگاه کمک کنه تو شوهری پیدا کنی .... رفتند ومن خیره به لنگان راه رفتن دختر موندم .........

دوم (سال گذشته)

دختر قبول شده بود کارشناسی ارشد دانشگاه سراسری ....داشتم باهاش حرف میزدم .. یکی ازدوستان اومد وکادویی برام اورد  کادو رو باز که کردم دختر با دیدن کیف قهوه ای و زیبا به جیغی کوتاه گفت : چقد خوشگله ....(ازکیف زیاداستفاده نمیکنم )..به دختر همین رو گفتم ...

وخواستم چون ازکیف استفاده نمیکنم وکیف رو بعنوان هدیه قبولی تو کارشناسی ارشد ازم قبول کنه ..دختر اول قبول نکرد ولی با اصرار من پذیرفت ....مدتی بعد دختر رو دیدم گفتم کارهای ثبت نام رو انجام دادی ؟ دختر بغض کرد سعی کرد اشکش بیرون نیاد ..اروم گفت نمیرم .....

تعجب کردم گفتم چرا؟ چیزی نگفت ...بعدبرام گفت : هزینه اش رو نمی تونستم بدم ...گفتم هزینه نداره که ...گفت خرج کرایه ..رفتن واومدن و.خوابگاه و..........مونده بودم چی بهش بگم که دختر بهم گفت : کیف رو بیارم بدی به یکی دیگه .....من که مثل هیج ....انگار قبول نشدم ....چرا کادو قبولی بگیرم ؟.....

سوم

مرد ازاین ریس های تازه بدوران رسیده است ...با وجود اینکه بارها وبارها براش مشکل پیش اومده و تونستم کارش رو درست کنم ولی هروقت که به دفتر میاد انگار که به غاصبی نگاه میکنه .....یه دفعه ازش پرسیدم چرا طلبکارانه برخورد میکنید ؟ گفت : شما باید بری کاسه بشقاب بشوری ..اینجا کارمیکنی چی ..جای یه مرد رو گرفتی ......گفتم : اگه یه مرد توانایی وعرضه من رو داشته باشه میتونه همین کار رو شروع کنه ...

وسط حرفم پرید وگفت : شما ضعیفه ها جاتون تو خونه است شما رو چه به کار کردن .....هیجوقت نمیذاره حرفم رو بهش بزنم ..حتی سعی کردم حواله اش کنم بره جای  دیگه ای کارش رو انجام بده  ..ولی چون از طرفی ریس هست وازطرفی دیگه قدرت دارن نمیره وهمیشه خدا که میاد نیشی بابت زن بودن میزنه .....

خداروشکر یادمون نره توهمه روزهامون خوشی وناخوشی همدیگه رو دعا کنیم وبرای هم ازته دل موج مثبت بفرستیم برای جسمی ..مالی ..روحی........ خدایا کمکمون کن که بتونیم ازته دل وبا نیت پاک ازت بخشش بخوایم برای همه وقت هایی که بودی وما ندیدیم ...ویا شاید نخواستیم بببنیمت....خدایا شکرت ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۸
دریا

نظرات  (۳)

سلام وبلاگتو دیدم خوب بود ولی چرا بازدیدش کمه؟ بیا تو این ثبت نام کن هم بازدید وبلاگتو ببر بالا هم تو گوگل شناخته شو. بیا تو وبلاگم یه لحظه
http://tagged.blogsky.com/1393/03/04/post-123/

۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۳ مهدیه محمدزاده

داستان زیر رو  دیدم خیلی تحت تاثیرم قرار گرفتم. فکر کنم از روی واقعیت نوشته شده شما هم بخونش به هر کی هم می شناسی بگو بخونه شاید محبت رو به زندگی ها برگردونه، شاید یک زندگی رو به نابودی رو نجات بده.

*******

قسمت نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غذای مشترک

اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت

غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی

با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر خورشت درش رو برداشتم آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که
نفسم بند اومد
نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود

گریه ام گرفت خاک بر سرت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت

کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم
قاشق توی یه دست در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود
با بغض گفتم
نه علی آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم

یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
حالت خوبه؟
آره، چطور مگه؟
شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم
نه اصلا من و گریه؟

تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مردی هانیه کارت تمومه

قسمت دهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دستپخت معرکه

چند لحظه مکث کرد زل زد توی چشم هام واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه
آره افتضاح شده
با صدای بلند زد زیر خنده
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت غذا کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم
می تونی بخوریش؟ خیلی شوره چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت

خیلی عادی همین طور که می بینی تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه
مسخره ام می کنی؟
نه به خدا چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود مغزش خام بود دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه می کرد برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد

کل داستان در آدرس زیر است به نام "داستان دنباله دار بدون تو هرگز"

http://www.gisoom.com/dastanhayedonbaledar/

خدا هر وخ می خواد تو سر کسی بزنه اون رو با جنسیت مؤنث می فرسته این دنیا مخصوصاً ایران!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">