دریای کویر

سلام39..سفیدچون قلب خلیل ...

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ......

هواگرم بود شدید ..خیس عرق شدم....پاتندکردم که برم زیردرخت کنارخیابون ومنتظر ماشین بشم که بیاد.....نگاهی انداختم توخیابون ..هردوطرف خیابون خلوت بود ..چن لخظه گذشت میدونستم که من زودتراومدم سرخیابون تا اومدن ماشین وقت هست ...سنگینی یه نگاه روحس کردم هرطرف نگاه کردم کسی روندیدم ...ولی سنگینی یه نگاه رو حس میکردم ..چن لحظه ای گذشت خودم تو با گوشیم سرگرم کرده بودم ...

سنگینی نگاه رو بیشترحس کردم برگشتم خلیل رو دیدم که پشت سرم وایستاده ونگاهم میکنه ...با چشمهایی  پرازحرف ... بذارید ازخلیل براتون بگم خلیل یه پسر عقب مونده کم حرف هست حرفی نمیزنه سنش نزدیکای 30هست خیلی سعی کردم باهاش حرف بزنم بزور حرف میزنه  .....

بزحمت فهمیدم اسمش خلیل هست معمولا میادبرای اینکه پولی بهش بدیم ...خیره نگاهم کرد بدون هیج حرفی ..ولی نگاهش نگاه خلیل باهمه نگاههای معلولین فرق داره یه جور درد ..یه جور حسرت ...یه غم توچشماش هست که من نمیدونم چیه ... خیلی سعی کردم که بفهمم دردش چیه ولی حرفی نمیزنه البته خوب هم بلد نیس حرف بزنه کلمات رو بریده بریده میگه ..

دستای من سیاه سیاه بود چون اخروقت تودفتر داشتم یه تونر شارژمیکردم تودفتر اب نداشتم که دستام روبشورم دستای سیاه شده ام از پودر جوهرپرینتر رو با دستمال پاک کرده بودم ولی پودرفقط باشستن ازبین میره ...و رد سیاه  رودستام بود مثل دستان یه کارگر، غرق در سیاهی بودن ...

دس کردم توکیف پولیم ..یه هزاری دراوردم وسمت خلیل دراز کردم وگفتم ...سلام خوبی ...سری تکون دادوچیزی نگفت نگاهش ولی رودستای من بود ...پول روگرفت ..گفتم خلیل خوبی ...کجا میخوای بری ؟ خونه اتون نزدیکه ؟..چیزی نگفت نگاهم کرد ورفت ..دلم میخواست وایسه وحرف بزنه واقعا برام سئوال شده چرا اون غم روتوچشماش داره .....

ولی رفت بدون اینکه جوابی به من بده خلیل هنوزدورنشده بود که ماشین رسید خواستم سوارماشین بشم که صدایی شبیه جیغ شنیدم برگشتم خلیل همینجورکه داشت تند می اومد طرفم اشاره وسرصدا میکرد که وایسم ...درب ماشین بازبود ومن کناردرب ماشین ..خم شده بودم که داخل ماشین بشم که برگشتم وعقب وبه خلیل چشم دوختم ...راننده گفت خانم بیا بریم دیوونه اس......

گفتم یه لحظه ببینیم چیکارداره ..خلیل که تند نفس میزد رسیدکنارم ..ازجیبش یه نایلون دراورد که توی نایلون یه پلاستیک کوچیک بودوتوی اون پلاستیک کوچیک که جلد دستمال جیبی بود دستمال کاغذی سفید وتمییزجیبی روکشیدبیرون وبطرفم درازکردوبریده بریده گفت دستات پاک کن کثیقن ..

دستمال روگرفتم ..گفتم دست گلت دردنکنه ...خیلی ممنونم ...هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت خب برو ..بدون اینکه بذاره یامنتظرباشه من حرفی بزنم راهش روگرفت ورفت ...سوارماشین شدم دستمال سفید تودستم بودسفید بود وپاک مثل دل خود خلیل وخلیل ها.........

خداروشکر یادمون نره توهمه روزهامون خوشی وناخوشی همدیگه رو دعا کنیم وبرای هم ازته دل موج مثبت بفرستیم برای جسمی ..مالی ..روحی........ خدایا کمکمون کن که بتونیم ازته دل وبا نیت پاک ازت بخشش بخوایم برای همه وقت هایی که بودی وما ندیدیم ...ویا شاید نخواستیم بببنیمت....خدایا شکرت ....



http://mj5.persianfun.info/img/94/5/Naghl-Ghol32/599453_947.jpg

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۹
دریا

نظرات  (۱)

خوب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">