دریای کویر

سلام31..وپدربزرگ مردازبس که جان نداشت ...

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ

سلام ...

شناسنامه پدربزرگ اون رو 98ساله معرفی میکرد اما برای من اون پیرمردریزنقشی بودکه درتصورکودکی هام داشتم یه پیرمرد زرنگ که کیلومترها پیاده روی ازباغ تاخونه رومیکرد ویه لنگ ( لنگ واژه محلی هست برای چیزی شبیه همون دستار..که هم شال کمرهست هم دستارسر وهم کوله پشتی وهم بقچه ...) داشت که هروقت ازباغ می اومدبنابرهرفصلی پرازمیوه های باغ بود انگورهای شیرین یا ترش..انجیر وتوت ..پرتقال ولیموشیرین ....بعدها جای خودش رودادبه پیرمردی که مغازه کوچیکی داشت که دمپایی وکفش میفروخت وهمیشه من تا یه دمپایی روخوشم میاومد میگرفتم عاشق دمپایی های پلاستکی ابی رنگ با یه بوته گل روی اونها بودم ...

گذرزمان من روبزرگ کرد وپدربزرگ روبازنشسته کرد ومن دیدم که بازنشسته شدن پدربزرگ روپیرکرد بازهمون پیرمردریزنقش بودولی مثل قبل شادووتوانانبود واین چن سال اخر فراموشی یارهمیشگیش شده بود مانوه هاکه دورش جمع میشدیم میگفتیم ماکی هستیم هرکدوم روجای دیگری اسم میبرد گاهی پسرش روجای پدرخودش میگفت ونوه اش رو پسرخودش صدا میزد ...

وروزهای اخر قدرتی نداشت هیج حرکتی نداشت  غذاش ازطریق لوله ای پلاستیکی واز بینی  بهش میدادن اونهم فقط مایعات وپدربزرگ باابهت من که نزدیک یه قرن دراین دنیا به روی همه گاهی لبخند..گاهی خشم وگاهی گریه میکرد دوروزپیش دراغوش مرگ به خواب ابدی رفت ....

فکرمیکردم وقتی پدربزرگ بره راحت میشه ،اینهمه زجرکشیدنش تمام میشه ...بخودم میگفتم اتفاق خاصی نمی افته ..پدربزرگ من عمرش روکرده وبهتره که زجرکشیدنش تمام بشه ..وقتی که بمیره ازهمه سختی هاوزجرها رها میشه ...وظهرروزچهارشنبه وقتی با مادروبرادرکوچکم حرف ازرفتن وعیادت پدربزرگ میزدیم خبراوردند که پدربزرگ مرد ...

حرف دوکلمه بیشترنبود بایی مرد (بایی  همون پدربزرگ)...گفتیم اناالبه واناالیه الرجعون ...ولی هرچه به دفن کردن ،قبروبهشت زهرا نزدیکترمیشدم حس غریبی بیشتربه تنم میدوید وقتی که شب به بهشت زهرای قدیمی روستای پدری  رفتیم ودوطرف خیابان مردان وزنهارودیدم که منتظررسیدن امبولانس هستندبرای تشییع جنازه ...چیزی درمن فرو ریخت ...هیجوفت مرگ یک عزیزرو اینقدرنزدیک حس نکرده بودم ..حس غریبی بود ...

وقتی که بعدازنمازپدرم بابغض واشک گفت اگرحقی ازشمابرگردن پدرم بوده حلال کنید حس غریبم  به بغضی بزرگ تبدیل شد که راه نفسم را بسته بودقبل ازگذاشتن داخل قبر وقت وداع ،جلو رفتم نمیخواستم کولی بازی دربیارم وجیغ دادکنم فقط میخواستم پیرمرد ریزنقشی که همه عمرم میشناختمش رو ببینم ...پای جنازه کفن شده ،که رسیدم حس غریب بغض ترکیده، شدونالیدم که تروخدا بزارید ببینمش ...چندین وچندبارنالیدم والتماس کردم تروخدا بزارید ببینم ..صدایی گفت بزارید ببینه وکفن رو بازکردند ومن صورت ارام مردی رو دیدم که با ارامشی عمیق خوابیده بود صورتم روگذاشتم به صورتش به پهنای صورت اشک ریختم وبوسه ای برگونه اش زدم ...گفتند تمام شد برید کنار....برای میت خوب نیست .و.....

رفتم عقب ..اشک میریختم ولی انگارخالی شده بودم ...حس کردم حفره ای در اعماق فلبم داره هی بزرگ .بزرگتر میشه ... هرچه عقب ترمیرفتم حفره بزرگترمیشد تا قبرپسردایی شهیدم که رسیدم ازرفتن افتادم ...ازدورنظاره کردم داخل قبرگذاشتن وسنگ هاروگذاشتن ...حس خوبی نبود نفس کشیدن برایم سخت ترین کاربود بغض واشک وهق هق ...تمامی نداشت ...خدایا پدربزرگ من پیربود عمرطولانی داشت ولی بااین وجودرفتنش دردسختیه ...داغ جوونها ...تصورش هم سخته ...

وبعدازدفن تمام شب میزبان بودم نه تنها من بلکه تمام اعضای خانواده ام ..تمام خاندان پدری ام ...وهمه یک دردمشترک داشتیم ..غم ازدست دادن پدربزرگ...تااخرشب همه بنوعی درشوک بودیم هرچن لحظه بغضی سکوت شب وخونه رو میشکست تا صبح فردا ...وصبح فردا صدای قران یاداوار دردنبودپدربزرگ بود... مرگ جزیی اززندگی همه ادمهاهست ..برای مردن ومرگ بسیار گریسته ام مرگ زهرا یا خسرو که قبلن براتون نوشتم ولی مرگ پدربزرگ حس غریبی داره  شایدبرای اینکه خیلی نزدیکم بود نه تنهامن بلکه ماها روشوک زده کرد مرگ نزدیک همه ماهاست ..واین مرگ چقدردرداورهست که فقط خدا میداند ....

گذرزمان این خلاوحفره درون قلبمون رو پرنمیکنه بلکه فقط تحملش رو اسونترمیکنه و بهش عادت میکنیم ...چرخه زندگی مردن وتولدهست برای هردو ریختن اشک ها یک قانون ثابت هست  ولی یکی اتش هست ودیگری خنک چون بهشت ....

نوشتن این پست برای تخیله ذهن اشفته ام هست ومثل همیشه گفتن حرفایی که دردلم تلنبارشده ...ازهمه .همه ..همه دوستانی که درصفحات اجتماعی متفاوت ...واتساپ .تلگرام ..لاین ..وایبر...و وبلاگ وپیامک یا تلفنی...  عرض تسلیت گفتن صمیمانه تشکرمیکنم امیدوارم هیجوقت دچارغم ازدست دادن عزیزی نشید .برای مهربونی های همتون ممنونم امیدوارم بتونم ودرحقیت بتونیم درشادی هاتون جبران مهربونی هاتون رو کنیم ....

(فردا جمعه مراسم سه روز پدربزرگ درمسجدروستای پدری ام هست همشهریان گرامی حضورتون باعث ارامشمون میشه ممنونیم ازحضورتون ....وقت کردیدودوست داشتیدصلواتی فاتحه ای نثارروح پدربزرگ مرحومم کنید ازهمتون ممنونم)

خداروشکر یادمون نره توهمه روزهامون خوشی وناخوشی همدیگه رو دعا کنیم وبرای هم ازته دل موج مثبت بفرستیم برای جسمی ..مالی ..روحی........ خدایا کمکمون کن که بتونیم ازته دل وبا نیت پاک ازت بخشش بخوایم برای همه وقت هایی که بودی وما ندیدیم ...ویا شاید نخواستیم بببنیمت....خدایا شکرت ....


http://mj5.persianfun.info/img/94/5/Naghl-Ghol32/595098_943.jpg


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۲
دریا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">