دریای کویر

سلام 15...دوداستان کوتاه ازخودم ...

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

سلام ...امشب دوداستان کوتاهم  رو میذارم ..درسته خوب بلدنیستم بنویسم ولی خو عادت دارم به نوشتن  ...

بخودم میگم من اینجا چیکار میکنم .....تواین روستای دور...صدای زوزه شغال ها رو میشنوم هوا سرده ..خودم رو بیشتر تو لباسام مچاله میکنم ......ای لعنت به تو دختر اینجا حالا باید بیای نذری بدی .......اونم تواین روستای دور تو این هوای سرد ... تورو میبینم که سر دیگ رو گرفتی با نرگس داری میای ... بلند میشم میام طرفتون ...معلومه که ازدیدنم خوشحال شدی اخه تو چشات یهو برقی رو میبینم ...نرگس میگه : دکتر این طرفا کار داشت منو دید وایستاد قرار شد امشب باهاش برگردیم زنگ زدم  دیگه رضا دنبالمون نیاد.....

وتو با لبخندی برلب محجوبانه سلام میکنی وخوش بش ....تو دلم به زمین وزمان فحش میدم ...چرا باید تو در مسیرمون بیای..نماز تمام شده مردم این روستای کوچک هم در مسجد جمع شدن؛ غذاها رو سریع در ظروف ییکبار مصرف اماده میکنیم ودست به دست به مردم نشسته برسر سفره یکبار مصرف می رسونیم ....لحظه ای بعد بزرگ وکوچک با ظرفی ..سطلی در دست وایستادن که غذا بگیرن .....

میخوام تو ظرفی خورشت بکشم که ظرف غذا واژگون میشه رو انگشتام ...ازسوزش ودرد بخودم می پیچم ..سریع میای و منو به گوشه خلوتی میبری به نرگس اشاره میکنی که چیزی نیست ازتو وسایلت پمادی میاری با باندی و دستم رو پانسمان میکنی چشمام بسته است و دستم درمیان انگشتان تو ........

تو و نرگس مهربانانه غذا رو تقسیم میکنید ...ساعت نزدیکه ۹داره میشه هنوز خودمون افطار نکردیم ...تمام غذا تقسیم میشود سه ظرف غذا درظروف یکبار مصرف با بخاری که ازشون بلندمیشه در دستان نرگس میبینم ...نرگس ظرف غذاش رو برمیداره به بهونه ای میره..من وتو می مونیم ...درهوای سرد، تو حیاط مسجد غیر ازمن وتو کس دیگه ای نیست ...

روی شن های کف مسجد می نشینم سرم رو میندازم پایین هنوزلقمه اول رو نخوردم که میبینم پسربچه ای با کاسه ای دردست وارد میشه ...تو زودتر ازمن بطرفش میری و ظرف غذات رو که هنوز بازهم نکردی بدستش میدی ...واز در مسجد خارج میشی .......میخوام بخورم ولی نمی تونم ......میام بیرون ...تورو می بینم که توی ماشین نشسته ای بطرف ماشین میام شیشه سمت شاگرد رو میزنم ازخلوت خودت بیرون میای ... و درب ماشین رو میزنی درب رو باز میکنم ومی شینم گرمای مطبوعی تو تنم میدوه .....

ظرف غذا رو  وسطمون میذارم ..درحالیکه سرم پایینه قاشقی رو بطرفت دراز میکنم .... و تو اروم میگی : من افطار کردم .....با تعجب سرم رو بالا میبرم ومیگم : با چی ؟ زل میزنی تو چشام ومیگی :با بوسه سرانگشتان تو .........

*

پشتم به بقیه بیماران  بود به بیرون زل زده بودم ، تو اتاق  هم همه ای به پا  بود بحث سر بی حجابی  بود و زیادی روزافزون  اون.. .....از پشت شیشه نگاهی به اسمون پرازدود انداختم و نالیدم: خدا چرا من اینجام ؟ چرا باید بین اینا باشم ..نیم نگاهی به هم تختی هام انداختم همه زن هایی بودن با سن سال های بالا ....یه نگاه از تو شیشه به خودم کردم یکی از ملاقات کننده ها که زن چهارشونه وقد بلندی بود با حرارت حرف میزد  : دخترهای این دوره موهاشون رو رنگ می کنند با هزار قر و فر میریزن تو صورتشون  ..نگاهی به طرفم کرد و  ادامه داد: با همین کارشون هست که پسرها رو گول میزنند وشوهر پیدا می کنند  ........ 

طاقت شنیدن نداشتم  گره شل روسریم رو بازکردم  روسری اروم از سرم  لیزخورد و افتاد رو شونه هام   سکوتی فضای اتاق رو پر کرد ....  سرم رو گذاشم رو شیشه پنچره و بغضم  ترکید ....دلم برای موهای سیاه وبلندم  تنگ شده بود .......

خدایاشکرت ...خداجونم ازت ممنونم برای همه خوبی هات ....خدایا کمکم کن که بتونم ازته دلم وبا نیت  پاک ازت بخشش بخوام برای همه وقت هایی که بودی ومن ندیدمت ...ویا شاید نخواستم ببینمت.......خدایا شکرت ....


http://mj11.persianfun.info/img/92/11/Daricheh4/1005394_685220398196593_1131949423_n.jpg


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۰
دریا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">