دریای کویر

سلام 100...مزه کادوی عشق...

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ......

حامدرو میشناسم اما نه خیلی زیاد ..فقط میدونم مال یکی ازروستاهای اطراف هست  مادروپدرپیری داره ازناحیه پا معلول هست بقول خودش پاهاش عصاهای اون هستند ویلچرهم داره منتهاویلچر نشین که هست جابجا شدنش مخصوصا ازروستاکه میخوادبیادشهرسختش هست برا همین بیشترازعصاهاش اسفاده میکنه بقولی پاهای اصلیش هستند نه پاهای دکوری ....

واردمغازه  که شدم دیدمش با دخترکی  16-17ساله ..وقتی سلام کردم نگاه تیزدختر بهم خیره شدحامد با صورتی گلگون به دخترگفت هانیه جان خانم ...هستند..راستی کنکور هم ثبت نام میکنید گفتم بله ثبت نام شروع هست ...کفشی روانتخاب کرده بودن دختر برروی چهارپایه نشسته بود وحامد ایستاده بود ..دخترک منتظر کفش بود از روپوش و کیفش معلوم بود محصل دبیرستانی هست ...

مردفروشنده کفشی روکه انتخاب کرده بودن بدست حامد دادودختر خودش روباگوشی مشغول کرده  به قفسه های مغازه نگاه کردم یک حس لحظه ای بود وقتی که چشم گذروندم به قفسه های پشت سر حامد دیدم که کفش دستش هست دخترک مشغول موبایل وقتی که نگاهم روبطرف دیگه مغازه بردم یه لحظه توذهنم اومد این میخوادکفش هاروبزاره جلوی پای دختره تا امتحان کنه ولی نمیتونه خم بشه با اون عصاها که تکیه گاه ودرحقیقت پاهای اون هستند....

برگشتم بطرفش وگفتم میخوای بزاری پایین بده میزارم ..که دخترک متوجه شد وخودش کفش هاروگرفت پوشید اندازه اش بودند حامدگفت خوبن؟ خوشت میادوباخنده به دخترک نگاه کرد ...دخترک باخنده چیزی گفت متوجه نشدم چراکه همزمان بااون مردفروشنده بهم گفت چیزی انتخاب کردید؟..کفشی که من میخواستم نداشت ..دلم میخواست باایستم و بیشتربا حامدو دخترک حرف بزنم ولی نمیشد ..خداحافظی کردم وزدم بیرون ...

ازپاساژکه بیرون اومدم درپناه دیواربانک بازحامدوهمان دخترک رو دیدم سخت درگفتگو بودند ازکنارشون که ردشدم باخنده گفتم شیرینی به من ندادی هاااااااا...حامدخندید دخترک صورتش گل انداخته بود ...حامدگفت چشم ...ماشین اژانسی ایستاددخترک سوارشدورفت منم راه افتادم که برم حامدصدام کردخانم .....ایستادم  عصازنان خودش روبهم نزدیک کردوگفت خانم ...راستش نامزدمه ولی خونواده اش راضی نیستن ...هیجی نگفتم نگاهش کردم ..ادامه دادبخدا میخوامش...وقتی دیدمن چیزی نمیگم گفت خب فردا روز عشقه اوردمش کادو براش کفش بگیرم خب من اندازه  پاش رونمیدونستم ..

خنده ام گرفت گفتم پسرخوب منکه چیزی نگفتم همه چیز روتوضیح میدی ولی بنظرم تواین محیط کوچیک ریسک بزرگی کردی من هیج؛  یه اشنای اون دختر؛ شماهاروباهم می دید فکرش روکن چی میشد گفت درسته ولی..گفتم وقتی درسته ولی واما نداره .اینبارکه هیج ولی ازمن به تونصیحت دیگه ازاین کارا نکن وقتی میخوایش باخونواده برو جلو ..بعدشم نه خودت سنی داری نه اون ..بذاراول وضعیت زندگی خودت به ثبات برسه بعد...تازه توهوز 20سالت نشده اونم فک نکنم از17سال بیشترباشه .. پریدمیون حرفم وگفت 16سالشه گفتم دیگه بدتر...کوچیک هستید هردوتون ...نمیخوام نصیحت کنم چون مزه اون حس خوبی روکه داشتی برا کادو؛  روزعشق ازبین میره ...خندید وگفت ازکجا میدونی ...خندیدم وگفتم برو بچه ...

*یه نکته روبگم امروزیکی از دوستان خوب واندیشمندوبلاگ نویس همشهری رودیدم اتفاقا بحث سرنوشتن بود گفتم چن وقته میخوام یه موضوعی روبنویسم که تودلمه ولی جراتش روندارم بعد بخودم گفتم حتمن امشب مینویسم ولی سوژه خودش برام جورمیشه اصلن انگاری سوژه خودش میاد پیشم تامن برم دنبالش ..(ایکون چقده خودم روتحویل میگیرم ) ...

درسته تعریفی نمینویسم ولی کانال تلگرامی وبلاگم به ادرس ( telegram.me/qapdarya ) هست که اونجا کوتاه هم مینویسم دوست داشتیدسربزنید

خداروشکر یادمون نره توهمه روزهامون خوشی وناخوشی همدیگه رو دعا کنیم وبرای هم ازته دل موج مثبت بفرستیم برای جسمی ..مالی ..روحی........ خدایا کمکمون کن که بتونیم ازته دل وبا نیت پاک ازت بخشش بخوایم برای همه وقت هایی که بودی وما ندیدیم ...ویا شاید نخواستیم بببنیمت....خدایا شکرت..

text (25)


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۴
دریا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">