ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ......
ما ادمها جوری زندگی میکنیم که انگار تا ابد قراره جوون باشیم و پرازانرزی و زندگی برامون با ادمهایی تعریف شده؛ باشه که کم نمیشن بلکه زیاد میشن وکم شدن ادمها رومختص دیگران می بینیم ...
این دوهفته ای که گذشت بدون تردید میتونم بگم جامعه شهرستانی کوچیک ما تک تک ادمهاش به مردن ومرگ فکر کردندومرگ رو نزدیکترازهمیشه کنارخودشون دیدن...اینبار مرگ نه برای همسایه ودیگران بلکه انگارهمه دراین مردن ها شریک بودند...
مادردوستم روزجمعه خونه روترتمیزمیکنه؛ ات واشغالها وچوب وکاغذهای اضافی رو گوشه ای اتیش میزنه ودرهمون حین صورتش کبودمیشه ونفسش بالا نمیاد وحتی بابردن به بیمارستان راه بجایی نمیبرن ودرعین ناباوری مادر فوت میکنه هیجکس باورنمیکنه وبعدازمراسم تدفین درهمون روز وقتی که ازبهشت زهرا (قبرستان) به خونه برمیگردند هنوز از اون اتیش دود برمیخواست واین شایدیکی ازتلخ ترین صحنه هایی بود که فرزندان وعزیزان اون مادرهمیشه بیادشون می مونه وهست ...
دخترگناهگاربود یانبود مرگی دردناک داشت ضربات چاقو پی درپی وبی مهابا تمام تنش رو شکافت ودرمقابل دیدگان مادر فوت کرد ناباوری مرگ اون ، هم درزمانی که مردم ماجرای گناه دخترک رو فراموش میکردند باز شوک اور بود وعجیبتر اینکه ندفین اون شلوغ وپرجمعیت بود مردمی که نهی میکردند وگناهگار می خوندنش حالا دل میسوزوندن و اشک ومیریختند برجوانی ازدست رفته اون ؛!...وهرکس که شب اول تدفین دختربرای اون نمازوحشت قبر خوندبنظرم مظلومترین؛ حلال ترین وبی ریاترین نمازشب قبر روخونده ...
وعلی نابینا که نمیدونم از کی میشناختمش؛ ...چشم نداشت ولی گوشهای تیزی داشت تن صدای بلندی ...وقتی که زیراوازمیزد هزاری ودوهزاری وپول ساندویج رو طلب میکرد وقتی که دم دفتر دادمیزد پول بده وقتی که میگفتم یه باراومدی میگفت خب بخیلی (خسیسی) نکن دوباره پول بده ...
وگدای نابینای شهر که بزرگ وکوچیک اون رومیشناختن واون ازراه رفتن برخی ها؛ ازتن صداشون ادمهایی رومیشناخت و بقول خودش کوری فقیرم که هیجی ندارم ..تنهای تنهام ..فقط خدا دارم ..وگشنه ام ...سکینه ،مرتضی ،خدیجه هزاری بده ....
وعلی نابینا دریک اتش سوزی باآتیش هم اغوش میشه وازاون جسم فقط سوخته ای باقی میمونه ..واین ماه تلخ داره به انتهاش میرسه ماهی که بوی مرگ درروزهاش پیچیده شده ....تنفس هوای این ماه الوده ترین هوابود که همراه با اشک چشمانمون بوده وسرفه های دلتنگی ...
دوستم میگفت بااینکه دوهفته ازمرگ مادرمیگذره هنوز عادت نکرده به رفتنش و واردخانه پدری که میشه منتظر مادره وگاهی صدامیزنه مادر....امروزدوستی میگفت دم عابربانک بودم حس کردم صدای علی نابیناروشنیدم که میگفت پول بدید سرکه برگردوندم دیدم کسی نیست وتنها باد لباسهای دیوارمهربونی رو تکون میده ...
ومن به دی ماهی فکرمیکنم که چند سال هست تلخ شده برامون با مرگ هایی ناباورانه و دردناک ...هنوزخاطره مرگ زهرای نازنین دبیرمهربان وخوب یادم نرفته که پارسال باتصادف ازبینمون پرکشید یکی از بهترین دبیران ونوابغ ...
ومرگ هست مرگ هست ومرگ هست ما می بینیم اشک میریزیم .سیاه میپوشیم ..ضجحه میزنیم ..حفره های قلبمان گودترمیشوند ولی زندگی میکنیم ومرگ روبرای دیگران میبینیم نه برای خودمان ...وبازهمون حس قدیمی که مرگ برای همه هست غیرازخودمان وفکرمیکنیم که وقت داریم برای زندگی ....
وزندگیمون همون رویه تکراری همیشگی ؛ حرص میزنیم ؛حرص میخوریم برای پول بیشتر...برای فخربیشتر...برای ماشین بالاتر و ...... ویادمون میره قولهایی که برای مهربانی بیشتر ...خنده های بیشتر...سادگی بیشتر..به خودمون قول دادیم ...ادمیزاد پراز لحظه های امیخته ازمردن وزندگی کردن هست ولی ...
(بهمن ماه سومین بازارچه خیریه فروش غذا ( لقمه های مهربانی ) بهمراه اولین مسابقه نقاشی وانشاء نویسی کودکان معلول رو به امیدخدا برگزارمیکنیم دوستانی که علاقمندبه کمک مالی دراین امرهستند باهام تماس بگیریدشماره کارت جدیدبهتون بدم فقط یادتون نره بعدازواریز پیغام ..اس ..یاتلفن نزنیدمبلغ روبگید..فرقی نداره هزارتومان یاصدمیلیون ...مهم نیت دوستان هست ....)
خداروشکر یادمون نره توهمه روزهامون خوشی وناخوشی همدیگه رو دعا کنیم وبرای هم ازته دل موج مثبت بفرستیم برای جسمی ..مالی ..روحی........ خدایا کمکمون کن که بتونیم ازته دل وبا نیت پاک ازت بخشش بخوایم برای همه وقت هایی که بودی وما ندیدیم ...ویا شاید نخواستیم بببنیمت....خدایا شکرت