سلام89..حفره هایی درقلب...
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ......
1-- پسرک سر وضع مناسبی نداشت بهم گفت: یه صفحه انشا درباره 13ابان از کامپیوتر به من بدی چند میشه ؟ نگاش کردم..گفتم : درس خونی ؟ خنده ای کرد و سرش رو برد بالا ، ابرویی بالا انداخت و گفت : نه گفتم : درست خوب نیست ؟ چرا ؟.دوباره خندید وگفت : خب بلد نیستم ..ولی قبول میشم هرسال ..گفتم :نمره هات چنده ؟ گفت : 15-13...یه صفحه براش درباره 13ابان پرینت گرفتم وبهش دادم ..گفت : چقد میشه ......گفتم : چیزی ازت نمیگیرم بشرطی که درسات رو بخونی و نمرهات 18-20بشه ....بازم خندید گفتم : قول ......... بازم خندید وسری تکون داد.......کلا از این پسربچه ها خوشم میاد درسته که لباساشون پاره وپوره است ولی سرشار از زندگی هستند گاهی حس میکنم یه با همه بدبختی ها وزجری که میکشن اینا یه معصومیت خاصی دارن ............
پسرک از دفتر بیرون رفت ...لب جوی کنارپیاده رو دفتر، مردی نشسته بود تا پسرک رفت کنارش گفت : چقدر گرفت ؟ .پسرک با شوق گفت: هیچی.......مرد گفت : پول بده ..فکر کنم 500تومنی بود که پسرک از مشت گره شده اش بطرف مرد دراز کرد مرد پول رو برداشت ..دوباره به پسرک دادوگفت .....برو از سوپر......5نخ کنت بگیر........ومن خیره به مرد موندم ...
2-- بانک شلوغ بود کنار من زنی بود که بچه ای تقریبا یکساله رو بغل کرده بود بچه پوستش تیره بود چاق نبود ولی بدن پــــری (توپر) داشت با اینکه پوستش تیره بود ولی بچه نگاه معصومی داشت وخنده شیرینی ......زن بچه رو نشوند روی باجه ......برا بچه شکلک دراوردم بچه خندید با بچه سرگرم شدم که چشمم خورد به بازوی بچه ...
دست بچه بطرز وحشتناکی سوخته بود و شکل ناراحت کننده ای داشت ....اینقدر مشمئز کننده بود که حس میکردم الانه دل روده ام بیاد بالا ....... زن وقتی متوجه حیرت من شد و ناراحتی منو دید خودش هم با ناراحتی گفت : باباش سوزندش .......با تعجب گفتم باباش ؟ .زن برام تعریف کرد : روزی زن بیرون رفته بود بچه خواب بود بچه از خواب بیدار میشه وگریه میکنه و پدر معتادش رو از چرت بیدار میکنه ..مرد که حسش نمیکشه بلند بشه بچه رو ساکت کنه تیکه زغالی بسوی بچه پرت میکنه که با غلت زدن بچه و افتادنش روی زغال بازوی بچه کباب میشه ........نصورش هم سخته چه برسه به اینکه این بلا سرت بیاد ...دیگه منم حس نداشتم با بچه بازی کنم نگاه معصوم بچه ...با اون خنده شیرینش .......... خدایا چرا هر مردی پدر میشه .....اشک تو چشمام جمع شد ...بزور بغضم رو کنترل کردم و از بانک زدم بیرون.....
3-به قول دوست وبلاگ نویسم الما توکل آدم وقتی به سی سالگی میرسد با یک واقعیت تلخ روبرو میشود...آدمها می میرند و او بخشی از زندگیاش را در مراسم ختم و در بهشت زهرا سپری میکند...تمام خاطرات آدم دفن می شوند....آدم هایت، کودکی ات....تمام لحظههای خوبت....
مرگ جزیی اززندگی هرادمی هست وهمون قدرکه جای خالی رو توقلب ادمی بجا میزاره همون قدرهم سریع بامرهم عادت کردن جفت وجور میشه ..این چن روزدوستم درغم ازدست دادن مادرش هست مرگی که یهویی پیش اومدوهمه رودرشوک فرو برد ومرگ یکی از پیرمردهای خوب دفتر...پیرمردی که هردفعه می اومددفتربرای هرپینه دستانش ماجراودردی داشت ومن باهرمرگی حس میکنم حفره ای درقلبم ایجادمیشود ...هردوستی که این نوشته رامیخواندبرای شادی روح فاطمه خانم مادردوستم وان پیرمردمهربان دعایی ازته دل بخواند..
(بهمن ماه سومین بازارچه خیریه فروش غذا ( لقمه های مهربانی ) بهمراه اولین مسابقه نقاشی وانشاء نویسی کودکان معلول رو به امیدخدا برگزارمیکنیم دوستانی که علاقمندبه کمک مالی دراین امرهستند باهام تماس بگیریدشماره کارت جدیدبهتون بدم فقط یادتون نره بعدازواریز پیغام ..اس ..یاتلفن نزنیدمبلغ روبگید..فرقی نداره هزارتومان یاصدمیلیون ...مهم نیت دوستان هست ....)
خداروشکر یادمون نره توهمه روزهامون خوشی وناخوشی همدیگه رو دعا کنیم وبرای هم ازته دل موج مثبت بفرستیم برای جسمی ..مالی ..روحی........ خدایا کمکمون کن که بتونیم ازته دل وبا نیت پاک ازت بخشش بخوایم برای همه وقت هایی که بودی وما ندیدیم ...ویا شاید نخواستیم بببنیمت....خدایا شکرت..